19 اردیبهشت 1398/  9 مای 2019

دو روز بعد از تولد چهل سالگی...

چقدر حس و حال عجیب و غریبی بود و چهل سال گذشت با چشم برهم زدنی... 

چقدر زود دیر میشود...

شاید یکی از بدترین سالگردهای تولدم بود و چقدر دوست داشتم چهل سالگی ام برام متفاوت تر از همیشه باشه... ولی چقدر ساده و ساده و ساده گذشت و رضا هم صبح بلند شد و یک تبریک و یک بوس و تمام....چقدر دوست داشتنی بود اگر رضا یک کار کوچیک برام میکرد شاید حتی یک شاخه گل ساده حالم را خوب میکرد که ابنقدر این حس لعنتی بی کسی نفس ام را بند نمیاورد... من و یک دنیا تنهایی و یک ادریان برام مونده و یک پسر توی شکمم...  خدایا چقدر دلم گرفته چقدر دلم چیزهایی میخواد که ندارم و چقدر حرف برای زدن تو این دل لعنتی گیر کرده

وای خدا که چقدر صبرت زیاده پس چرا ما بنده هات اینقدر بی صبریم...

کاش صدای دل من و میشنیدی 

چهل سال برای گذشت با چهل هزار تا ای کاش... دلم میخواست برگردم به بیست سالگی و اینهمه حماقت های دوران جوانی ام را تکرار نمیکردم 

گذشت و گذشت و گذشت تمام روزهای خوشی که صرف ادمهای بی ارزش شد و دیگه هیچی نمانده جز افسوس و لعنت به این حماقتهای مسخره خودم و افسوس از جوانی که به دلیل اعتماد به دیگران بیهوده گذشت

خدایا بهم قدرت بده هر چی که بوده و گذشته را فراموش کنم و اینقدر قوی باشم که فقط برای پسرهام شرایط خوب زندگی کردن را مهیا کنم ای کاش بچه ها شبیه هیچ کس نباشن و نشن جز خودشون خدایا کاش یاد بگیرن که راه درست زندگی کردن را باید خودشون پیدا کنن


8 آذر ماه 1397 /29 نوامبر 2018


چه جالب الان که اووومدم تاریخ زدم که شروع کنم نوشتن تاریخ را دیدم خندم گرفت. همین تاریخ در سال 1395 بود که ادریان خوشگلم را گذاشتن تو شکمم!!!!

دو هفته پیش رفتم ازمایشگاه و ازمایش خون دادم و همون روز زنگ زدن که جواب ازمایش مثبت شده و حالا فردا صبح باید برم سونوگرافی تا بچه را ببینم و اینکه معلوم بشه چند تا هستن.... ادریان قشنگم هیچ چیز به اندازه اینکه تو یک خواهر و برادر داشته باشی من و خوشحال نمیکنه وگرنه تو به تنهایی برای همه زندگی من کافی هستی و همه عشق دنیا را بهم میدی و فقط امیدوارم این تلاشی که در این شرایط سخت برات دارم میکنم تو را راضی نگه داره و بتونید یار و همدم خوبی برای هم باشید.


ادریان من تو الان دقیقا دوسال و چهار ماهه هستی و بقدری روزگار شیرینی باهات دارم و اینقدر دلبری ازم میکنی که نمیتونی باور کنی که چقدر بعضی وقتها دوست دارم گازت بگیرم... و امیدوارم این روزها را بتونم برات روزهای خوبی به یادگار بزارم چون خدایی تو شیطونکی هستی برای خودت مخصوصا که تازگی ها فاز اشپزی کردن ات بسیار زیاد شده غذا پختن و ظرف شستن هات و کنجکاوی های بی حد و حسابی که خدا را شکر خودم به تنهایی حوصله تحمل همه این کارهات را دارم و قدم به قدم با تو رشد خواهم کرد و هیچ چیز جز رشد مغزی و ارامش تو برام مهم نیست.

بهترین ارزویی که برات دارم اینکه یاد بگیری که چطور در ارامش با درون ات خودت بتونی زندگی کنی.

 

امروز دوم نوامبر 2018  یازدهم آبان  1397

عزیز دلم آدریان قشنگم

تو یکی یه دونه مامانی و من اینقدر برام عزیزی که هر بار تو را میبینم که چطور با بچه ها بازی میکنی دلم ضعف میره که چقدر دوست داری یک همبازی داشته باشی شاید باورت نشه که چقدر در این شرایط برای من بچه دوم آوردن سخته ولی بعد از مدتها با خودم کلنجار رفتن نتونستم به خودم غلبه کنم و بزارم تو تک و تنها و یکی یدونه مامان بمونی و با تمام سختی ها و مشکلات این دوران خودم را قانع کردم که همه سختی ها را بجون بخرم و تو را از فرزند تک بودن در بیارم ولی حالا مشکل اینکه  من و بابات باید با کلی درمان اینکار را انجام میدادیم و من همه این درمان را طی کردم و امروز قراره جنین ها را برام بزارن تو شکمم و تنها دو سه ساعت دیگه با هم میریم بیمارستان تا خواهر برادرات را بگذارند تو شکم مامانی و امیدوارم این ها با من بمونن تا یکیشون یک خواهر و برادر برای تو باشن تا از کنار هم بودن لذت ببرید.

امروز برای من و تو و بابایی خیلی روز مهمی هست و فقط ما سه تایی با عسل و فرشاد میدونیم که امروز چه روز مهمی هست

تو رو آقای دکتر هشتم آذر ماه 1394 گذاشت تو شکم مامانی و من از همون روز اول با اینکه یک نقطه کوچک تو شکم مامانی بودی باهات حرف میزدم و تو از همون روز مونس من بودی که همه جا با هم صحبت میکردیم و من همیشه تو محل کار و هر جای جدیدی که میرفتم برات توضیح میدادم که کجا هستیم ولی هیچوقت تصورش هم نمیکردم که بتونی اینقدر برام عزیز و دوست داشتنی باشی و هر لحظه نفس کشیدن ات برام جای شکرگزاری بگذاره و بگم خدا را شکر که آدریان کوچولو من کنارمه.

 و الان فقط نگران این ام که تو تحمل پذیرفتن یک خواهر و برادر را تو خونه کنار مون داشته باشی چون تو یکی یدونه این خونه هستی و همه توجه ما فقط به توء

و حالا من و تو با هم کلی کار داریم و کلی باید با هم حرف بزنیم تا روزی که قراره یک نی نی کوچولو بیاد تو خونمون و فقط امیدوارم از امروز تا روزی که قراره جواب آزمایش مثبت بشه همه چیز بخوبی و خوشی پیش بره....



جان دل سلام

عزیز دلم بعد ز شش سال امدم به این وبلاگ خاک گرفته برگشته ام و خودم باورم نمیشه که اینقدر زود عمر گران میگذرد

الان شروع کردم به نوشتن چون مخاطب ام را پیدا کردم حالا میدونم که تو هستی که برات بنویسم تا روزی که بزرگتر شدی بخونی و مادرت را بهتر بشناسی

آدریان عزیزم پسر عزیز تر از جانم

مادرت اینجا دلش گرفته از همه چیز و همه کس و روزی شاید برسه که تو تصمیماتی که مادرت را گرفته را دوست نداشته باشی ولی من اینجا برات مینویسم که بدونی من اگر کاری کردم برای سلامت روح و روان تو کردم هیچ چیزی تو این دنیا با ارزش تر از خودت و مهمتر روح و روان سالم و ارامش تو نیست

زندگی کردن اصلا راحت نیست زندگی مسیر راحتی برات جلو پات نمیزاره ولی باید یاد بگیری که سختی ها را هم زندگی کنی بدون اینکه آسیب ببینی و یاد بگیری که با همه سختی ها هم میشه عشق بازی کرد چیزی که مادرت خیلی دیر یاد گرفت و هنوز نتونسته انجامش بده ولی همه سعی ام را میکنم که بتو عاشقانه زندگی کردن را یاد بدم

اولین روز بلاخره اومد که مادرت برات شروع کرد به نوشتن و الان تو اینجا تو خونه نیستی و این خونه بدون حضور تو برای من چقدر نفس گیره 

عزیز دلم هیچوقت تصور نمیکنی زندگی کردن با تو چقدر برام عاشقانه است تو اومدی و همه زندگی من شدی چقدر نفس کشیدن تو این خونه که تو توش نیستی نفس گیر انگار اینجا اکسیژن نیست 

خدایا میدونم داری نگاهم میکنی و صدام را میشنوی هزاران هزار بار التماس ات میکنم من و با پسرم آدریان امتحان نکن

تنهایی فقط برازنده خداست

به نام آرام بخش دل‌ها


چه شب بدی را دارم می‌گذرانم... خیلی دلم گرفته بود و آمدم تا شاید چند خطی بنویسم و آرام بشم اما زد بسرم و نشستم نوشته‌های قبلی‌ام را خواندم و حالا دیگه به هیچ عنوان چشمه اشک‌هام خشک نمی‌شه...


فقط می‌خواد بگم تو دنیای به این بزرگی باورم نمیشه یکنفر را ندارم که وقتی اینجور از همه چیز دلگیرم فقط یک کلمه باهاش صحبت کنم... تنهایی بدترین قسمت زندگی که نصیب ام شده به هر ریسمانی چنگ می‌زنم تا از این تنهایی لعنتی رهایی پیدا کنم تنهایی بدتر از گذشته نصیب‌ام می‌شود...


نه تو می‌مانی و نه اندوه 

و نه هیچیک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم می‌گذرد

آنچنان که فقط خاطره‌ای خواهد ماند

لحظه‌ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز...


اعتماد بزرگترین اشتباهی است که هر انسانی تو زندگی مرتکب می‌شود...


سلام به روزهایی که دوست شان ندارم 

اصلا زندگی ام را دوست ندارم... اصلا از هیچ چیزی خوشحال نمیشم 

امروز از صبح حالم که بد بود با خودم می‌گفتم چرا امروز اینجوری شدم بعد یادم می‌افتاد که آب پاکی ریخته شده و من حق ندارم برم خواهرم را ببینم واقعا چرا؟! 

چقدر برای خودم لحظه شماری می‌کردم که شاید بعد از سال بتوانم برای دو هفته هم شده خواهرم را ببینم چقدر برات دلم تنگ شده... اما دیگه الان مطمئن شدم که نمیتوانم ببینمت و چقدر امروز روز سختیه که قبول کنم که کسی را در کنار خودم انتخاب کردم که براحتی من و از آرزوهام دور می‌کنه و من حقی برای حرف زدن ندارم... 

 

هیچ چیز این زندگی را دوست ندارم...

سلام به روزهای خوب خدا 

 

واقعا سلام به روزهایی که خدا خوب اش را میخواد ولی نمیدانم چرا قسمت من خراب شان میکنه... تا الان که ساعت 12:10 نصفه شب شاید براحتی بگم که 2-3 ساعته اشک چشمام خشک نشده... 

 

امروز از صبح به نظر روز خوبی میامد... سرگرم کار شدم و یکی دوبار ازت خبر گرفتم که گفتی جلسه بودی تا اینکه از نماز برگشتیم که دیدم برام اس ام اس زدی که با خودم فکر کردم نوشتی نماز قبول ولی تو نوشته بودی که "میبینی چقدر واست بی ارزش شدم که تو نماز خونه میبین که خوب نیستم ولی انگار نه انگار" فقط من وقتی وارد نماز خانه شدم دیدم تو داری یه کتاب میخوانی و آخرش هم دیدم مثل همیشه نشستی داری ذکر میفرستی کاری که خیلی وقتها انجام میدی و بعد هم دلشوره عجیبی گرفتم که خدایا جی شده؟ و هر چی التماس ات کردم و به زمین و زمان قسم ات دادم که بگو چی شده تو فقط مداوم تکرار کردی که "هیچی نشده،َ حالمم خوبه، نگران نشو و دلشوره نگیر دروغ گفتم" ولی مگه من آرام میشدم و تو این گیر و دار که من هزار تا فکر و خیال کردم گیر دادی که شماره حساب بدم که پولهایی که دیشب دادم را برام بحساب بریزی واقعا ناراحت شده بودم که خدایا چی شده که این داره حساب و کتاب میکنه تا حساب هامون را از هم جدا کنه فکر کنم این شرایط تا 3-4 ساعتی طول کشید که من دل و روده ام از دلشوره درد گرفته بود که وقت رفتن هم برکشتی گفتی "که اگر شرکت حمی نمیریم من میرم خانمون تو هم برو خانتون"  

میدانی از صبح با خودم داشتم فکر میکردم که امروز نریم شرکت حمیرا و منتظر بمانم تا کارت تمام بشه و سریع زنگ بزنم ببینم آن ساعت چه فیلمی اکرانه و دوتایی با هم بریم سینما یکم آرام بشیم آخه خودت قول داده بودی که این هفته میبریم سینما... اما وقتی اینجوری بهم گفتی که نمیایی با هم بریم عجیب بغض ام شکست و بعد از کلی مقاومت تو اداره بغض ام شکست و رفتم تو دستشویی یه دل سیر گریه کردم و بهت گفتم که اینهمه نازت و کشیدم ولی تو کاری کردی که بغض ام ترکید و با خودم گفتم شاید دلت برام بسوزه و راضی نشی من تنها برم خانه و باز ازت پرسیدم چیکار کنم راحت بهم گفتی "برو بسلامت خسته نباشی" باورم نمیشه اینهمه بیرحمی از کسی که اینهمه ادعا میکنه دوستم داره ولی واقعیت همینه که این دوست داشتن فقط ادعا است واقعیت چیز دیگری است. 

وقتی مطمئن شدم دیگه دوست نداری باهم بریم خانه خواستم 1-2 تا اس ام اس بزنم بهت که این حرص تو دلم آرام بشه اما منصرف شدم و بجاش یادم افتاد که برای خانمون دنبال میز اتو بودم و گفتم میرم لیندو یکم میچرخم تا آرام بشم و تا آن زمان تو هم کارت تمام شده شاید زنگ بزنی و بفهمی من هنوز نزدیک اداره ام و با هم باشیم... ولی هرچی تو مغازه ول گشتم و یسری خرت و پرت خریدم دیدم از تو خبری نشد و بیشتر حرص ام گرفت وقتی با دست پر از خرید داشتم میرفتم سوار ماشین بشم با خودم میگفتم من چقدر احمق ام که هنوز با اینهمه دلخوشی دارم برای خونمون که روزی قراره بریم توش خرید میکنم چقدر به این آواره هایی که هر روز رو سرم خراب میشه دلخوشم و واقعا دلم برای خودم سوخت که حتی زمانی که اینجور دلم خونه با هزار دلخوشی میرم خرید میکنم میچینم گوشه خانه. 

تو راه که داشتم رانندگی  میکردم زد بسرم که بهت اس ام اس بدم که اینقدر از دستت ناراحتم که نمیخوام امروز باهام تماس بگیری دلم میخواست ببینم چجوری بیقرارم میشه شاید یذره امیدوار بشم که هنوز دوستم داری اما باز با خودم گفتم ممکنه خیلی ناراحت بشی و راضی نشدم که اینکار و بکنم اما خبر نداشتم که تو خودت همین قصد را داشتی و از وقتی از اداره آمدی بیرون تا الان که ساعت 12:30 یبار هم دلت نخواسته بهم زنگ بزنی که صدامو بشنوی در حالیکه همیشه وقتی من نبودم و از اداره میزدی بیرون بهم زنگ می‌زدی و بجز 1-2 تا اس ام اس که برای برنامه فردا بود دیگه ازم خبر نگرفتی و آخره شب هم هرچی التماس ات کردم جواب ام را ندادی... 

الان دلم میخواست اینجا بودی تا میدیدی آن زندگی که آن اوایل قولش را بهم میدادی کجاش شبیه الان منه؟! یادته وقتی من قرص آرام بخش می‌خوردم چجوری دلم خوش میکردی که تو زندگی با تو دیگه نیازی به این قرص ها نخواهم داشت و تو میشی آرام بخش زندگیم... اما الان دیوانه اینم که از یه جا یه فرص سنگین پیدا کنم و یه خواب زمستانی برم که یادم بره چه آسوده و راحت خودم را بروز سیاه نشاندم... 

  

ای کاش آزیتا اینجا پیشم بودی تا باهم یکذره خوشی میکردیم تا یادم بره چه راحت مزه بدبختی را دارم میچشم... 

ای کاش بهاره دوران شیر دادن به بچه ات نبود تا حداقل پای تلفن باهات درد و دل میکردم... 

ای کاش بهاره اینقدر جون ات به جون ام بسته نبود تا بدون نگرانی از اینکه چقدر ممکنه نگران بشی از بدبختی هام برات میگفتم... 

ای کاش منم مثل تو عقل ام کار میکرد و از ایران خارج میشدم تا مثل آدم تو بلاد کفر مومنانه زندگی کنم...

ای کاش اینقدر حماقت بخرج نمیدادم... 

ای کاش برای خودم ارزش قائل میشدم و طلای وحودم را اینقدر مقت بحراج نمیذاشتم... 

ای کاش یه صدای ضبط شده ای بود تا حرف های قشنگت را برات تکرار میکرد... 

ای کاش اینقدر احساساتی نبودم تا با حرفهای رویایی و قشنگت عاشق بشم... 

ای کاش میدانستم که چقدر راحت زیر حرف هات میزدی تا اینقدر راحت رسم و شیوه زندگی ام را بخاطر تو عوض نمیکردم... 

ای کاش وقتی دستت را رو قلبت میذاشتی نگاهت نمیکردم تا باورم بشه که داری راست میگی... 

ای کاش همان زمان کار انتقالی من به منطقه 1 درست میشد و از این سازمان و تمام تعلقات اش جدا میشدم تا الان اینجور به چه کنم چه کنم نمیافتادم ... 

ای کاش وقتی بدروغ بهت گفتم که عاشق کس دیگری هستم یک واقعیت بود... 

ای کاش دلم را به این خوش نمیکردم که یک پسر چشم و گوش سته و مومن حتما میتوانه خوشبخت ام کنه... 

ای کاش عرق خور بودی و با هزار تا دختر گشته بودی و لی الان بجاش بلد بودی که با خانومت چجوری باید رفتار کنی ...

ای کاش من هم مثل همکارام و دوستام پاچه پاره و جیغ جیغو بودم تا تو بیشتر دوستم داشته باشی و برام بمیری... 

ای کاش میشد همه این روزها یه خواب بود تا از خواب بیدار بشم و خدا را شکر کنم که خواب بودم... 

ای کاش... 

ای کاش... 

ای کاش اینهمه حسرت و آه تو زندگی من راه شون باز نمیشد.. 

ای کاش امشب که خوابیدم، چشم ها با نور خورشید که داره طلوع میکنه باز نشه.... 

ای کاش فردا صبح که همه بیدار میشن تا روال زندگی شان را ادامه بدم من روحم پیش یگانه آفریدگارم باشه که این تقدیر را برام رقم زده... 

 

 

ای کاش دستهای تو باشه که جسد سرد و بیروح من و بخاک می‌سپرده...

به نام تنها امید زندگی ام 

 

به نظر من ازدواج تنها اتفاقیه تو زندگی که ادم و توی برزخ نگه میداره... 

تنها چیزی که این روزها اذیت ام میکنه اینکه اصلا اهمیتی نداره که چه چیزی من و اذیت میکنه و چه چیزهایی تو زندگی ام وجود داره که من انجام اش را دوست ندارم و مهم تر از نظر من اینکه حتما باید انجام بشه... درک متقابلِ یک ذره انعطاف پذیری، یک سر سوزن ارزش گذاشتن به نظر طرف متقابل، شاید کمترین حقی باشه که یه زن میتوانه داشته باشه... 

ساده ترین کارها تو زندگی وقتی از سر اجبار باشه روحم و ازار میده و تا الان هنوز تنوانستم بهش عادت کنم... پوشیدن دامن برای یک زن شاید یک امر ساده باشه ولی وقتی دوست اش نداری و احساس عذاب میکنی ازش دوری میکنی و این وسط وقتی بزور مجبورت کنن که تو هربار مهمانی رفتن حتما و حتما دامن بپوشی و لاغیر آدم اذیت میشه این که حق انتخاب ندارم عصبی ام میکنه... همیشه ادم آنچیزی را می‌پوشه که باهاش راحت باشه و دوست داشته باشه ولی من این حق ساده را هم از دست دادم، اینکه هر بار باید زیرنظر باشم که چی می‌پوشم و هرمهمانی توضیح بدم که چی میخوام بپوشم تا تایید بشه... فکر میکنم ازادی و استقلال عمل تنها چیزهایی که تو زندگی ارضام میکنه، احترام گذاشتن به انتخاب افراد یک وظیفه است... تو این رفتار تنها چیزی که اذیت ام میکنه اینکه احساس میکنم به شعورم توهین می‌شه... 

دیروز که قرار بود بریم خانه عمه ات مامانت که ساعت 4 زنگ زد و عین بچه های دبستانی با نگرانی سوال میکرد که چجوری لباس میپوشی و آرایش میکنی خیلی ناراحت ام نکرد اما وقتی که شب  رفتم تو اتاق و لباس درآرم و آمد سرتاپامو نگاه کرد و بعد هم آرایش صورت ام را نگاه کرد و سرش به نشانه رضایت تکان داد و رفت خیلی اذیت‌ام کرد... اینکه اولین باری که باهام مطرح کردی که باید و باید دامن بپوشم و من بهت گفتم که چقدر از دامن پوشیدن بدم میاد و از اینکه از خانه شلوار بپوشم و برم تو مهمانی و دامن بپوشم چقدر بیشتر بدم میاد، از اینکه برم تو اتاق لباس عوض کنم حالم بهم می‌خوره و اینکه من گفتم چقدر بدم میاد. و هر بار هم که قراره بریم مهمانی من بازم بهت یادآوری میکنم و تو اصلا از این مسئله اخم به ابروت نمیاری، خیلی اذیت می‌شم... دیشب از خانه شما تا مهمانی دو تا کوچه بود و من عین آدم‌های احمق با خودم فکر میکردم شاید این یکبار به حرف ام اهمیت بدی و طبق معمول باهام دعوا کردی... و حرصی تو دلم نشست که همه بدنم شروع کرد به لرزیدن جوری که از پله نمیتوانستم بیام پایین ولی تو اصلا ندیدی... یعنی دیدی ها ولی به روی خودت نیاوردی و شروع کردی به قربان صدقه رفتن، بدترین حربه ای که تو این شرابط همیشه دست به دامن اش می‌شی... و جالب تر از آن این بود که تو کل مهمانی اصلا برات مهم نبود که من و دلخور کردی و جوری باهام رفتار کردی که انگار نه انگار که چیزی شده تا آخره شب که داشتیم میامدیم که من برم خانه فهمیدی من نماز نخواندم چقدر ناراحت شدی و دیگه باهام حرف نزدی... میبنی چقدر جالبه؟ ناراحتی من سرسوزنی برات مهم نیست اما نماز نخواندن من از این رو به آن روت میکنه! فقط یه چیز تو ذهن‌ام میشینه اینکه هر چیزی تو این دنیا برات مهمه جز ناراحتی من؟!؟! 

آزیتا همیشه حرف قشنگی بهم می‌زد که میگفت مسائل و مشکلاتی که خیلی بزرگه خیلی تو زندگی نقش نداره... ولی همیشه چیزهای کوچیک طرفین اذیت میکنه و زندگی را تحت تاثیر قرار میده... 

این جمله ات را ببین: "من یه بایدها و نبایدهایی دارم که به هیچ وجه و قیمتی ازشون کوتاه نمیام تا آخر عمر" تو برای خودت و من ات چقدر ارزش قائلی و آنکسی که قراره همیشه نیم من باشه منم!!! واقعا دستت درد نکنه با این زندگی که برام ساختی...

زندگی وقتی قرار باشه بر وفق مرادت نباشه هر گوشه اش را بگیری باز میلنگه 

 

ماه رمضان داره تمام میشه، اینهمه سختی را آدم تحمل می‌کنه و لب بر هر چیزی می‌بندی که به یک آرامش برسی و حالا که این ماه هم تمام داره میشه می‌بینی این دنیا اینقدر تیره و تاره که نمیذاره آرامش داشته باشی... 

کاش اینهمه بیقرار نبودم، کاش اینهمه دلشوره نداشتم، کاش اینهمه حرف برای زدن نداشتم که مجبور شم هر شب تا دیر وقت تو رختخواب با خودم حرف بزنم. هرچی بخودم نهیب میزنم که اینقدر با خودت حرف نزن باز بخودم که میام میبینم ساعتهاست دارم با خودم حرف میزنم... 

ای کاش تصوراتی که آدم از زندگی آینده اش دارد با آنچیزی که در واقعیت اتفاق می‌افته اینقدر تفاوت های فاحش نداشت... 

 ای کاش... 

ای کاش... 

 

این زندگی را دارم بالا می‌یارم... 

رفتن به مکه در سن و سال جوانی یکی از بزرگترین آرزوهام بود که 2 سال پیش اتفاق افتاد، چشیدن لذت مرگ در جوانی نیز یک آرزوی دیگرمه که آنهم امیدوارم بوقوع بپیونده... 

 

این دنیا هیچ چیزی برای دلبستن نداره...

به نام او 

 

چقدر سخت میگذره روزهایی که دلت از یک حرف میشکنه... چقدر سختته وقتی میبینی که همه امال و ارزوهات فقط نقشی بر آب شده و اینجاست که فقط خودت نفرین میکنی که خیلی چیزها را قبل از گرفتن تصمیم ات حس کرده بودی... ادم وقتی برای بار دوم اشتباهی را مرتکب میشه دیگه باید فقط سکوت کنه... دیگه همه چیز را از دست دادم و محکوم به ادامه این روند هستم... 

چقدر دلم گرفته و چقدر غمگین ام... دلم میخواد تنهای تنها باشم... 

 

وقتی تقدیرت قشنگ نباشه هیجور نمیتوانی عوض اش کنی...

با نام یگانه آفریدگار هستی 

 

آخرین چهارشنبه سال نیز فرا رسید و تنها چهار روز دیگر به پایان عمر سال 1389 باقیمانده... تا این سال نیز با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش تمام شود و تنها خاطره‌های این سالل برایمان باقی خواهد ماند... 

به امید تجربه‌ای بهتر از زندگی در سال 1390... اشتباهات کمتر و خوشی‌های بیشتر

وای خدایا کاش زودتر صبح بشه... 

 

عزیزم... فکر کنم تو این یک سالی که با هم هستیم امروز اولین روز جمعه‌ای بود که من بدلیل پاره‌ای از مشکلات نتوانستم بیام پیش‌ات و چشمام به این گوشی خشک شد تا زنگ بزنی بگی امروز تو بیا پایین من امدم پیش‌ات... 

 

امشب زودتر بخوابم تا زودتر صبح بشه و از دست اینهمه انتظار خلاص بشم...

با نام یگانه آفریدگار هستی... 

 

اخرین مطلبی را که نوشته بودم را خواندم و بغض این چند روز مثل همیشه ترکید... 

یاد باد ان روزگاران یاد باد... 

زندگی ام داره رسم خوشایند اش را از دست میدهد و من ناتوان‌تر از همیشه به نظاره نشسته‌ام... کشتی ارزوهام داره به گل می‌شینه... 

یک سال و یک هفته از اولین روز آشنایی مان گذشته و لبالب از حرف و سخن هستم... 

می‌خواهم به رسم و عادت گذشته شروع کنم به نوشتن هر انچه از دلم را سرشار از غم و غصه کرده و هیچکس را توان شنیدنش نیست... 

عدم درک متقابل تنها چیزی بوده که همیشه ازارم داده و الان لایه لایه وچودم را مثل موریانه میخوره... 

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام... 

با تو حرف خواهم زد ای کسی که هستی ام را ارزان تقدیم ات کردم تا زندگی ام را بسازم و حال تنها میخواهم که درک ام کنی و چه ناتوانی از براوردن خواسته ام... 

از امروز اینجا حرفهایی را میزنم که دوست داشتم تو صبورانه بشنوی... و نشد

سلامی به زیبایی بارانی که امشب تهران را در آغوش کشید 

 

نمیدانم از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد... 

 

اینقدر مدت زمانی که هیچ جریانی را مرور نکردم گذشته است که نمی‌دانم این کلاف سردرگم زندگی ام را از کجا باید به رشته تحریر درآورم... چقدر نوشتن برایم امری غریب شده... شاید دلیل‌اش این باشد که آن کسی که همیشه در رویاهایم خواننده ثابت قدم نوشته‌هایم بوده است این روزها در چند قدمی من ایستاده و نفس‌هایمان هر روزه در هم گره می‌خورد 

 

شاید خودم هم باورش برایم سخت شده است که بعد از آن همه روزهای خاکستری که از پی هم گذشتند این روزها تبدیل به معدود روزهای خوب خدا شده است... 

 

زندگی را باید از سر خط نوشت 

 

2-3 ماه گذشته وقتی برای دومین بار با ابراز علاقه یک همکار دیگر مواجه شدم در کورترین نقطه ذهن ام نیز تصور تجربه شبی به زیبایی امشب را نداشتم... جال که مرور می‌کنم باور نمی‌کنم که در گرمای عشقی ذوب شده ام که لحظه‌ای در ذهن ام معنی نداشت... و به معنی واقعی کلمه باور نمی‌کنم اوج لذت و شادی را در کنار کسی تجربه میک‌نم که وقتی میز کارم کنار میزش قرار گرفت عصبی ترین زن دنیا شدم... کسی که صدای خنده هایش حالم را خراب می‌کرد، و حال بدنبال صدای خنده اش می‌گردم تا با همان صدا به اوج آرامش برسم... 

 

زندگی رسم خوشایندی دارد... 

 

وقتی این رابطه را آغاز کردم بفکر قانع کردن بودم... قرار نبود دل ببندم... وقتی می‌دیدمش قرار بود توجیه بشود تا دل نبدنم و او نیز دست از دل بستن‌اش بردارد و حالا  امشب حس کردم که به اوج رسیدم 

 

امشب وقتی ماشین را اول دربند پارک کردیم و در باران زیبای پاییز سمت کوی و برزن دربند راه افتادیم نمیدانستم که قرار بر این است که شبی از زیباترین شب‌های خدا رقم بخورد 

 

وقتی اینقدر بالا رفتیم که جز من و او کسی نبود آرام‌ترین لحظه ها اتفاق افتاد لحظه‌هایی که عشق ضربان قلبم را تنظیم می‌کرد تا با شنیدن صدای زیبای آب و حس گرم یک عشق در نزدیک ترین نقطه ممکن به من ارامش در اوج را تجربه کنم... 

 

وقتی بارش برف را حس کردیم و درهای رحمت آفریدگار مان را باز دیدیم و لب گشودیم تا هر آنچه را که از آفریدگارمان می‌خواستیم بر لب جاری سازیم تنها حسی که در من وجود نداشت حس گذر زمان بود... زمان نیز در کنار تمام کائنات به نظاره مان ایستاده بود تا هر آنچه را از خدا طلبدیم بشنود... 

 

زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است 

اگر ایما بیاوریم که هر آنچه در آینده اتفاق می‌افتد همان چیزی است که روزگاری بر زبان جاری ساخته بودیم... من بی شک خوشبخت ترین آدمی خواهم بود که تا به این روز آفریده شده است چرا که کسی در کنارم دارم که لحظه به لحظه لحظات خوب با هم بودن را برایم به تفسیر میکشد و من  سرشار از خوشجالی خواهم شد...

یا تویی غار تویی...

با نام او 

 

نمیدانم از کجا شروع کنم... این همه گلایه و این همه دلتنگی... این همه شکایت از روزگار... 

دلگیری از اینکه چرا تو این ایران همه زندگی خصوصی ات را با کارت قاطی میکنند... اینکه ما ایرانی های نازنین وارد حریم خصوصی زندگی دیگران شدن بخشی از زندگی روزمره مان است... 

اینکه آقایون در محیط های اداری برای لحظه ای تحمل خانمی بالاتر از خودشان را ندارند... نمیدانم این حرفها را چه کسی میتوانه درک کنه که درد من از کجاست 

دردهای من نگفتنی است... 

فردا دارم میرم یکی از مناطق شهرداری برای مذاکره اینکه برم انجا کار کنم... خدا کنه امشب بتوانم با این همه فکر و خیال بخوابم... فکر اینکه انجا با رفتنم موافق ات کنند... فکر اینکه سازمان فعلی با رفتن من از این سازمان موافقت کنند... چقدر نگرانم و چقدر مضطرب... و حال تنها سرم را بالا میگیرم  میگویم که خدایا ترا دارم و مطمئنم که فردا آنچیزی قلم خواهد خورد که خیر و صلاح من در آن است.. وقتی اینجوری فکر میکنم دلشوره ها و نگرانی هایم تمام میشه و یادم میافته که من در این دنیا کسی را دارم که شاید خیلی ها با قدم های غلط شان از دست اش دادند و من امیدوارم که تا ابد سایه اش را بالا سرم حس کنم... 

صدایم کن... صدای تو خوب است... 

فردا تا ساعت 10 تکلیف من با این اداره لعنتی معلوم میشه... و یا بهتر بگم تکلیف ام با شهرداری منطقه ....   معلوم خواهد شد که مرا میخواهند یا خیر وگرنه بازهم من میمانم این سازمان خراب شده... 

خواهان آن چیزی هستم که به صلاح است...

از سر خط آغاز میکنم

یا لطیف 

 

چقدر دلم پر از حرفه.... دیگه واقعا کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم و بگم چقدر از اینهمه نامردی آدمهای مرد نما خسته ام... وقتی از صبح که میرم سرکار و لحظه به لحظه صحنه های ازار دهنده میبینم بعداز ظهر که میخوام بیام خانه واقعا کلافه ام از روزی که داشتم... هرچی با خودم میگم که بیخیال این همه داستان های بچه گانه بشم باز نمیشه... ای کاش ادمهای مثل من درک کنند که این دنیا اینقدر کوچک و گذرا است که ارزش اینهمه نامردی را نداره... لعنت به نامردی.... 

 

از دیروز برنامه درسی ترم اول برامان گذاشت و درسم خواندن شروع شد.... امروز کلی مباحث و داستانهای درس خواندن در مقطع کارشناسی ارشد را خواندم و کلی ترسیدم... اما من کسی را دارم که شاید خیلی هامان ازش غافل شدیم... و ان مثل کوه پشت ام ایستاده و من دستهای گرمش را پشتم احساس میکنم و مطمئنم نیرویی چندین برابر توانم خواهم داشت تا این 2سال را به نحو احسن تمام کنم.... با نام او آغاز میکنم...

امروز اولین روز کار در سال ۱۳۸۸ شروع شد... بدک نبود تنها اتفاقی که به هیچ عنوان بوقوع نپیوست کار اداری بود... و همین سبب شد روز خوبی را همکاران در کنار هم تجربه کنند... ما سه کله پوک که نشستیم کلی با هم حرف زدیم... 

خدایا شکرت...

من از پارسال تا حالا سرماخوردم شدید و هنوز خوب نشدم.... 

نکنه تا آخرش خوب نشم....

سالی دگر آغاز شده است

شیشه عطر بهار لب دیوار شکست 

و هوا پر شد از بوی خدا... 

چه دعایی کنم ات بهتر از این 

خنده ات از ته دل گریه ات از سر شوق 

 

سال نو شد و تا روزهایی نو را به یکدگر تبریک بگوییم... با دلی سرشار از امید و با لبانی خندان سالی پر از سلامتی و برکت را خواهانیم... 

 

سالی پر از شادی برای تمامی هموطنان خوب ایرانی... و سالی پر از افتخار برای سرزمین پاک مان ایران... سالی پر از آزادی برای وطن همیشه جاودان مان... 

 

خدایا به امید تو و با نام تو سالی نو را آغاز کردیم....