با نام آفریدگار عشق
صدایم کن صدای تو ترانه است
کلامت آیههایی عاشقانه است
تو را من سجده سجده میپرستم
که سر بر خاک بر زانو نشستم
کاشکی فقط و فقط یکنفر در این دنیا به این بزرگی پیدا میشد که بفهمد من چی میگم و چی میکشم... باور کن که حالم بهم میخورد وقتی بهم میگویند منطقی باش!!! آخه یک نفر پیدا نمیشه فقط به من بگه چقدر باید منطقی باشم تا دیگه این جمله لعنتی را نشنوم. من که همه جوره دارم منطقی رفتار میکنم که اتهام عاشق شدن و کور شدن را به دوش نکشم.
من حالم از این دنیایی که فقط توش همه به فکر حساب دو دوتا چهارتاشون هستند به هم میخوره... دنیایی که عاطفه و احساسات انسانها هیچ معنی ندارد... تنها چیزی که در این دنیا فاقد ارزش است احساس آدمها است... من دیگه دوست ندارم برای لحظهای هم منطقی باشم... فقط میخواهم با احساسات و خاطرات ام زندگی کنم...
میدانی... چقدر دلم تنگ است، میدانی هر روز و هر روز که میگذرد بیشتر دلم برای شنیدن صدایت تنگ میشود چون دیگه خیالم راحت است که دیدنات برام یک رویا است و فقط تو رویاهام میبینمت، میدانی آن 4-5 روزی که با هم قرار گذاشتیم که بهم زنگ نزنیم چه جهنمی بود... هر لحظهاش یه عمر بود، به خدا رسیدم تا این چند روز تمام شد... گاهی وقتها به قدری دلم برایت تنگ میشود که فکر میکنم همین الان پاشم بروم ترمینال و بیام پیشات، هر روز با خودم میگم دفعه دیگر که ببینمت اینقدر میشینم نگاهت میکنم که اگر تا آخر دنیا هم ندیدمت لحظهای قیافت از جلوی چشم محو نشود، می دانی که من هر شب جمعه مثل همان روزهای خوب باهات مییام پیش آقا مسعود تا ساعتی بشینیم و سر به سر هم بگذاریم و قلیان بکشیم و کنار ساحل قدم بزنیم و شب از نیمه بگذرد و برگردیم و چه خوب است که حالا دیگر نگران نیستیم که مبادا کسی ما را باهم ببیند و برای تو بد بشود چون همه این اتفاقات توی خیال من جریان دارد... کی می داند که چه سخت است که دل ادم برای کسی پر بزنه و هیچ کاری نتواند بکند... میدانی دیروز از صبح که بلند شدم حال و هوای تو، تو سرم بود در تمام مدت که سرم به کار گرم بود تو را میدیدم که رو صندلی جلوی میزم نشستی و داری من و نگاه میکنی...نمی دانی دیروز چقدر کارهام زیاد شد چون تو لحظهای از ذهن ام دور نمیشدی و من همه کارهام را اشتباه انجام میدادم و مجبور میشدم که اصلاحشان کنم... تمام روز را تحمل کردم اما در ساعتهای آخر دیگر خسته شدم و کم آوردم و دلم میخواست فقط بشینم و گریه کنم و خودم را کشتم که در محل کار گریه نکنم و داد نزنم که دلم دارد میترکد... اما وقتی کارت زدم و از سازمان آمدم بیرون و کمی از سازمان دور شدم زدم زیر گریه... تو خیابان راه میرفتم و گریه میکردم... وقتی تو تاکسی نشسته بودم فقط احساس کردم چه بادخنکی به صورتم میخورد چون اشکهام صورتم را خیس کرده بود و با وزش باد صورتام خنک میشد... عشق تو اینقدر بهم جسارت داد که دیگه خیلی چیزها برایم مهم نیست... دیگه فکر آدمها برایم مهم نیست... دیگه برایم مهم نیست که آن خانمی که کنارم نشسته با دیدن اشکهای من دربارهام چی داره فکر میکنه... خدایا تو تنها کسی هستی که میفهمی که من چی دارم میگم...
و حالا فقط دلشوره دارم از آن روز که بلاخره از راه برسد و مجبور بشویم برای همیشه از هم خداحافظی کنیم... و این روزها مجبورم بهت به دروغ بگویم که میتوانم آنروز را تحمل کنم، این یک دروغ بزرگ است دروغی که من برای اولین بار بهت گفتم و باز هم مجبورم بگم... که خیالت را راحت کنم که من آن روز هم خواهم خندید... خندهای که شاید از صد گریه غمانگیزتر باشد... اما بهت قول میدهم که آن روز هم بخندم ولی بهم خورده نگیر اگر اشکهام هم از گوشه چشمم جاری شد، و حالا با هر ثانیه خودم را به آن روز نزدیکتر میبینم و فکر کنم باید شمارش معکوسمان را شروع کنیم.... و من و تو در کمال ناباوری از مدتها پیش این روز را به انتظار نشستیم.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگ!
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
سلام دوست من!یادمه یه زمانی بود که از بابل و هر چی تو بابل بود می گذشت متنفر بودم.شاید همون اولایی بود که پامون تو خلوت هم باز شد.نمی تونستم درک کنم چی می گی!مگه میشه آدم بابل رفتن رو هم آرزو کنه!ولی این چند روز بخصوص بعد از جشنای فارغ التحصیلی،دارم فکر می کنم دو سال دیگه که تارخ مصرف من هم برای بابل تموم میشه به چه بهوونه ایی میشه دوباره رفت بابل!حالا می فهمم چی می گی!من دلم برای بابل تنگ نمیشه،برای خاطره های قشنگی که تو بابل برام رقم خورده بغضم می گیره!و این چند روز،این روزای آخر بودن بچه ها کنار هم بغضم هق هق میشه و تا بیام بجنبم گونه های خیسمه که ناقوس رفتن رو بی صدا می کنه!
همسایه مهربون سلام. اولاینکه بسیار خوشحال شدم که با یه وبلاگ جدید دیگه با شعر های کوتاه عاشقانه آشنا شدم...دوم اینکه چقدر شرمنده شدم وقتی دیدم بی خبر لینک دادی... حتما یه رد پا برام بذارکه یادم باشه بعد از امتحان ها از خجالتت در بیام.