فردا روز دیگری خواهد بود...

با نام او 

 

نمیدانم این چه مرزی که شبها تا پاسی از شب بیدار میمانم و صبح با سختی از خواب بیدار میشم و تو محل کار از بیخوابی گریه ام میگیره.... 

 

امروز 11 روز از ماه رمضان گذشت... نتایج کنکور ارشد هم امد و قبول نشدم... چیزی که تمام ارزوهام بود انجام نشد... بقدری شوک بودم که دیگه گریه هم نکردم. با خودم فکر میکردم تنها چیزی که میتوانه یک غصه بزرگ ازم دور کنه قبولی دانشگاهه که اینهم میسر نشد و نمیدانم چجوری اما دوباره از 5 شنبه دارم میرم کتابخانه به امید سال دیگه... 

 

امشب داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که اینهمه ادم های خوشبخت اطرافم میبینم و تمام تلاشم میکنم که حسرت نکشم... نمیدانم کجای این زندگی را باید دوست داشته باشم اما فقط به یک نفر اعتماد دارم و ان هم خدا... مطمئنم این روزها خیری توش هست و من فقط نمیبینم... خدایا مگه اینجوری نیست!!؟؟ 

 

 شایدهم ازار و اذیتی که این روزها دارم تحمل میکنم ذره ای از ازاری باشه که به دیگران روا داشتم... خدایا کاری کن که روزی که خواستم برم پاک و زلال باشم بدون ذره ای گناه... 

 

خدایا تمام ان چیزهای خوبی را که برای خودم میخوام اول برای دیگران ازت میخوام...