امروز نیز گذشت... شد 2 روز...

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد...

وای... مردم و زنده شدم تا امروز گذشت... از صبح تو کتابخانه انگار تو برزخ بودم  که دارن جونم و میگیرن درس خواندم و با خودم کلی حرف زدم... آخه من دیگه کسی را ندارم که براش پرچانگی کنم و همش حرف بزنم ... ذیگه کسی را ندارم که وقتی از اداره میام براش تعریف کنم چه اتفاقاتی برام تو اداره افتاد... ان هم همه حرفهام مو تا ته اش گوش کنه تا حرفهای من تمام بشه و سبک بشم و بریم خانه.... دیگه هیچکس را ندارم که ازم بپرسه که من... 

  

چه جهنمی شده این زندگی...

ای کشته که را کشتی....

چند وقت ننوشتم... 

چقدر دلم برای دفتر خاطراتم تنگ شده... چقدر نوشتن را دوست داشتم... چقدر با نوشتن خودم را تخلیه کردم و حالا بجایی رسیدم که نوشتن برایم سخت ترین کار دنیا شده و این حسرت همیشه با من است که چرا کسی که عاشق قلم بدست گرفتن و نوشتن است باید اینگونه شود.... 

باز هم کم اوردم... کاش زودتر صبح بشه حالم خیلی بده.... این قلب لعنتی داره میترکه ولی همچنان به ضربان اش ادامه میده... تا حیات من ادامه داشته باشه و این روزهایی را سپری کنم که دوستشان ندارم...  

باز هم دارم تلخ می نویسم این تلخی زندگی لحظه ای مرا بحال خویش رها نمیکند...  

کودکی که همیشه از تنها ماندن در خانه بیزار بوده حالا که بزرگ شده تنهایی تنها مونس و همدم اش شده... خدایا این چرخه گردون چه زیرکانه بازیمان میده... آرزوهام مثل سایه ای شده که هرچی بدنبالش میدوم بیشتر ازم دور میشه...  

خدایا یادت باشه که هیچ چیز را بهم کامل ندادی... و یادت باشه که هرچیزی را بهم دادی آه و حسرت همیشه در کنارش بوده... خدایا میترسم شک ام به یقین تبدیل بشه که از یاد مرا برده ای... خدایا نکنه دیگه دوستم نداری... 

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو.... 

 

کاش بدونم از کدوم جاده میایی تا بشینم لحظه ها به انتظار 

دو تا چشمام فانوس جاده بشه...