خدایا...  

واقعا صدام نمیشنوی... خدایا یعنی اینقدر گناهکارم که تا این حد باید تاوان پس بدم خدایا بخاطر کدام گناه ام داری عذابم میدی... چجوری داد بزنم که کم آوردم که حداقل تو بشنوی.. 

هیچ قسمت این زندگی آن چیزی نیست که تو زمزمه های شبانه ام بارها و بارها ازت خواستم... فقط دارم انجوری زندگی میکنم که دیگران ازم انتظار دارم پس خودم چی؟؟؟ سهم من از این زندگی کجاست!؟! کی قراره آنجوری باشه که منهم دوست داشته باشم

خدایا داری منو میبینی که چجوری عذاب میکشم و بازم دستم و نمیگیری... خدایا تو هم صدام نشنوی دردم و برم به کی بگم.... 

همه میگن خدا زمزمه های بنده هاش را تو خلوت هاشان میشنوه... پس چرا من هرچی داد میزنم که کمک ام کن نمیشنوی... دیگه خسته شدم اینقدر گفتم بخدا توکل میکنم همه چی درست میشه... خدایا کم کم دارم به کفر نزدیک میشم... 

همه چیز را ازم بگیر... حتی اگر بابت از دست دادنشان گریه و زاری کردم فقط التماس ات میکنم نگاهت را ازم برنگردان... چه کسی بهتر از خودت میتوانه درکم کنه که وقتی میگم جز خودت هیچکس را ندارم راست میگم... میدانی تنها کس من هستی و بازم تنهام میذاری...  

ای کاش پیش خودت بودم و اینجور عذابم میکشیدم تا اینکه در کنار بنده ها عذاب بکشم. 

چرا هرچی باهات حرف میزنم سبک نمیشم... عجب شبی امشب... همه روزهات داره عذابم میده... خسته ام از این همه روزهایی که صبح ام را با یاد تو شروع کردم به امید داشتن یک روز خوب و هرشب ناامیدتر از قبل برگشتم خانه به امید روز دیگر... چرا میذاری اینهمه امیدم تبدیل به ناامیدی بشه... 

فردا صبح روز دیگری به انتظارم هست... نکنه فردا صبح هم حالم به بدی امشب باشه.... نه فردا روز خوب خداست و اطمینان دارم صبح وقتی چشم ام را باز کنم پرتو امید را خدا به قلبم می تاباند... 

زندگی را باید از  سرخط نوشت... 

عید شد...

چقدر دلم گرفته که ماه رمضان تمام شد... نمیخوام ادا ادم مسلمانا را درآرم ولی واقعا ارامشی که تو ماه رمضان دارم دوست داشتنی برام. برای اینهمه آشفتگی زندگی ام لحظات دم افطار تنها وقتیه که بهم آرامش میداد... خداحافظ تا سال آینده!

فردا روز دیگری در انتظار است.... 

 

و...  

 

من زندگی را از سر خط آغاز می‌کنم.... 

 

روز هشتم فصل دوست داشتنی ام پاییز آغاز شد.