با نام یگانه افریدگار هستی،

روزها به سرعت از پی هم می‌گذرند و تا به عقب نگاه می‌کنیم روزهایی را می‌بینیم که تمام شده و امکان بازگشتی هم وجود ندارد... گویی همین دیروز بود که چشم به ساعت بودیم که مسافرانمان از راه دور برسند و حال ۴۰ روز گذشت و عزیزانمان برگشتند و چه روزهای سختی است... عادت در اغوش داشتن خواهرزاده‌هایم لذتی بود که حال از آن محروم هستم... دیروز اولین روزی بود که علاقه‌ای به آمدن به خانه نداشتم چون دیگر آنها در خانه مان نبودند... امیدوارم هر چه زودتر بتوانم بازهم در آغوششان بگیرم...

با نام مهربانی

عمر سال ۱۳۸۳ نیز با چشم برهم زدنی به پایان رسید و حدود یک ماه نیز از عمر اولین ماه سال ۱۳۸۴ نیز می‌گذرد...

دلشوره، نگرانی و اضطراب اولین چیزهایی بود که سال ۱۳۸۴ با خود برایم به ارمغان آورده است... تمام آن اتفاقاتی که در پایان سال ۸۳ مرا برای ادامه این راه امیدوار کرده بود حال تبدیل به مواردی که شده که جز یاس و ناامیدی چیزی دربرندارد... و من تنها از ادامه این روند نگرانم...

در اولین روزهای سال جدید شدیدا در شهر خودم تهران احساس غربت می‌کنم...