هو الطیف

امروز طی یک عملیات ضربتی رفتم اسکان و یکدستگاه دوربین عکاسی Canon مدل S5-IS خریدم... بیشتر از آن مبلغی بود که کنار گذاشته بودم اما مهمترین مسئله این است که از خریدی که کردم کاملا راضی هستم.... و این از همه مهمتر است ....

با نام مهربان ترین

عجب حکایتی دارد این دنیا...

دقیقاْ در آن لحظاتی که احساس می‌کنیم که زندگی مان به آخر خط رسیده... بدون آگاهی من و تو آغازی دیگر در جریان است ...

زندگی شاید همین باشد...

 

دقیقا شاید زندگی همان لحظاتی که اصلا انتظارش را نداریم....

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.



به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

 

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 

 


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

و ضربان قلبت را تندترمی کنند،

دوری کنی...


 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی....


 

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن!

نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن!


Pablo Neruda

 

امروز روز دیگری خواهد بود!!

با نام یگانه آفریدگار هستی که تمامی وجودم از اوست

عجب روزگاری شده...

بعد از مدتها امروز اولین روزی بود که بطور کاملا نسبی حال و روز خوبی داشتم... شب با خانواده رفتیم سینما که فیلم جالبی بود امشب یک تصمیم داشتم و ان اینکه  یک ایمیل چانانه به کسی بزنم که توان کمک کردنم را دارد و با این نیت هم به سراغ اینترنت آمدم اما داستان جور دیگری رقم خورد...

امشب تمامی انچه را که از سال ۸۲ در این وبلاگ نوشته بودم را خواندم... نمیتوانی تصور کنی که الان چه حالی دارم... نمیدانی که چقدر فکر تو ذهن ام بوجود اورد واقعا فراموش کرده بودم که چه روزهایی داشتم و چه روزهایی را از سرگذراندم و حال در چه روزگاری بسر می برم واقعا یک قسمت از زندگی ام را فراموش کرده بودم و امروز دیدم که چه آسان روزهایی سخت را در زندگی تجربه کردم و چه اسان از  آن همه سختی گذشتم و هنوز زنده ام و هنوز در حال نفس کشیدنم...

واقعا زندگی چه زیبا ما را به بازی گرفته...

من  به نیت نوشتن یک ایمیل آمدم و حال با کلی دیدگاه جدید و بهتر می توانم این کار را انچام دهم٬ امشب بعد از این همه سال احساس خوب زندگی کردن را تجربه میکنم

خدایا برای برخواستن به کمک ات نیاز دارم...

تا نگاه میکنی چقدر زود دیر میشود...

هو الطیف

سلامم را جوابی ده که در شهر تو میهمانم....

یکسال و اندی گذشت... و چقدر زود گذشت... و تنها خدا داند که بر سرمان چه آمده و این بازی زمانه چه زیرکانه ما را به بازی گرفت و چه آسان از هر آنچه که ترس و واهمه داشتیم بر سرمان بارید و توان مبارزه برای جلوگیری این همه وقایع را چه عاجزانه از دست دادیم و حال ما ماندیم و آهی که هر از گاهی از سینه بیرون می‌جهد...

تنها... ای کاش با گذشت روزهای عمرمان روزی رسد که راه  و روش زیبا زیستن را بیاموزیم و به امید اینکه این روز موعود را هرچه زودتر ببینیم!