با نام دوستدار عاشقان

اصلا نمیدانم چرا این مدت طولانی که گذشت هیچ گرایشی به نوشتن نداشتم نه در اینجا و نه در دفترم... راستش الان هم حال و هوای نوشتن ندارم ازصبح تا بحال دفترم را باز کردم بلکه دو سه خطی بنویسم اما هنوز این حس در من بوجود نیامده است که قلم در دست بگیرم و بنویسم و حال نیز نمیدانم  چه شد که سر از اینجا درآوردم...

خنده هایم گم شود در خنده هایت
گریه هایم در پناه شانه هایت
من فدایت

شعر می خوانی و سر از پا نمی فهمم
باز هم من می شوم محو صدایت
من فدایت

چشم شیرین شرم دارد از نگاهت
تاج خسرو کاخ کسری خاک پایت
من فدایت

ترسم از چشم شوری زخم بینی وای!
ماه من بر جان من درد و بلایت
من فدایت...


این بار هم مثل همیشه بدون اینکه متوجه باشم مخاطب‌ام تویی... تویی که تمام لحظه‌هایم را به خود اختصاص دادی... تا مبادا لحظه‌ای از یاد و خاطرت غافل شوم... هیچ می‌دانی که چند روز است که ندیدمت... و من شدید دلم برایت تنگ است... اما این بار دلتنگی‌ات آزارم نداد و تو خود خوب من بهتر از هرکس میدانی چرا؟؟؟ من و تو اگر خداوند بخواهد در حال نزدیک شدن به آن مطلوب‌ همیشگی‌مان هستیم... همان چیزی که هریک بارها و بارها بدور از چشم یکدیگر  در تنهایی و خلوت‌مان از خدای‌مان خواسته‌ایم و حال به خواست خدا در چند قدمی ان ایستاده‌ایم.


و تو ای خدای من... ای تنها یار و یاور همیشگی همه لحظه‌هایم بسیار سپاسگذارت هستم برای هر آنچه که برایم خوب بود و تو در اختیارم گذاشتی و هر آنچه را که از من دریغ کردی که برایم خیری دربرنداشت... برای همه چیز از تو یگانه آفریدگار تمام لحظه‌های تلخ و شیرین زندگانی ام سپاسگذارم... و باز هم مثل همیشه همه چیز را به دستهای مهربانت واگذار می‌کنم که تو خود بهتر از هرکس خیر و صلاح من و او را می‌دانی...


وای باران...

باران...

شیشه‌ی پنجره را باران شست...

از دل من امّا چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!