امروز هم گذشت.... 

چقدر خیابان ها شلوغ بود همه در تکاپوی خرید... گل فروشی ها شلوغ... چه حس بدی داشتم وقتی رفتم تو مغازه ای تا کادویی که برای خواهرم خریده بودم را بدم کادو کنن... شاید یکی از بدترین لحظات ام بود که فهمیدم چقدر تنها ام... واقعا سهم من از این دنیای بزرگ چیه.... یک دنیا تنهایی تنها چیزی که همیشه باهام... و زندگی کردن نه از برای خودم که تنها برای دیگران... 

 

فردا صبح باید زنگ بزنم برای دکتر دستم وقت بگیرم... خیلی اوضاع ام بیریخت و خیلی نگران ام نمیدانم با این دست و گردن اسقاطی باید چیکار کنم.... دقیقا ناراحتی های فکری ام خودش را رو دست ام داره نشان میده.... و تقریبا نصف کارهای روزمره ام را مختل کرده... ساده ترین کارها را که هرکسی بدون تفکر انجام میده من بسختی انجام میدم و جون میکنم.... 

 

فکر میکنی چند روز دیگه طلوع خورشید را خواهیم دید...

با نام او 

 

چقدر این زندگی مسخره است.... همین یکی دو روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که چقدرخوبه که محل کارم از طبقه چهارم به طبقه سوم منتقل شده  و چقدر از این آرامش راضی بودم و کلی خدا را شکر می‌کردم... غافل از اینکه این عمر این روزها نیز مثل عمر همه خوشیهای دیگر زندگی ام کوتاه است و گذرا... و امروز باخبر شدم که باز دوباره باید برگردم طبقه چهارم.... خدایا قدرت تحمل سختیها را در من زیاد کن...

با نام او 

 

۱-۲ روز پیش تو اداره بحثی باز شد که برام جالب بود... بحث ازمایشهای خدا از بنده هاش بود اینکه چجوری در مواقع سختی ازموده میشیم... دارم فکر میکنم واقعا این اتقاف داره میافته یا نه ایا واقعا با تحمل بدبختی های این روزگا در حال سنجیده شدن هستیم یا نه واقعا این یک توجیه برای اینکه کم نیاریم و با امید ادامه بدیم.. چجوری که همیش گرفتارترین ادمها براشون از زمین و اسمان میباره... راستش خودمم دیگه به این جمله دارم شک میکنم که هر چا خوردم زمین با خودم تکرار کردم «که خدا داره نگاهت میکنه» واقعیت یا نه!!!! نمیدانم ایمانم ضعیف شده یا نه واقعا کم اوردم... 

 

 

نمیدانم....