امروز هم گذشت....
چقدر خیابان ها شلوغ بود همه در تکاپوی خرید... گل فروشی ها شلوغ... چه حس بدی داشتم وقتی رفتم تو مغازه ای تا کادویی که برای خواهرم خریده بودم را بدم کادو کنن... شاید یکی از بدترین لحظات ام بود که فهمیدم چقدر تنها ام... واقعا سهم من از این دنیای بزرگ چیه.... یک دنیا تنهایی تنها چیزی که همیشه باهام... و زندگی کردن نه از برای خودم که تنها برای دیگران...
فردا صبح باید زنگ بزنم برای دکتر دستم وقت بگیرم... خیلی اوضاع ام بیریخت و خیلی نگران ام نمیدانم با این دست و گردن اسقاطی باید چیکار کنم.... دقیقا ناراحتی های فکری ام خودش را رو دست ام داره نشان میده.... و تقریبا نصف کارهای روزمره ام را مختل کرده... ساده ترین کارها را که هرکسی بدون تفکر انجام میده من بسختی انجام میدم و جون میکنم....
فکر میکنی چند روز دیگه طلوع خورشید را خواهیم دید...
سلام دوست خوبم وب خوبی داری برات ارزو میکنم موفق بشی و میدونم که موفق میشی
راستی اگه دوست داشتی به ما هم
ما بهترین نیستیم و اولین هم نیستیم ولی بهترین ها را برای شما گرد آ وری کرده ایم
قربونت برم...تنهایی اینقدام بد نیست! حداقلش اینه که میتونی کامل کامل خودت باشی و نترسی از اینکه نکنه تنها بمونی!!!...
چقدر سخت می شود این زندگی وقتی هیچ گوشه دنجی ندارد !
تنهایی شما رو با بند بند وجودم درک میکنم....
امیدوارم خدا به هممون کمک کنه...