با نام او

چقدر گرفتارم کرده این زندگی... از همه چیز جدا افتاده‌ام.

افتخاری دیگر برای ایران رقم خورد.

با نام و یاد او

خانم شیرین عبادی جایزه صلح نوبل را از آن خود کردند، این افتخار بزرگ را به همه مردم ایران رمین و بخصوص به زنان افتخارآفرین ایرانی تبریک عرض می‌کنم.

شاید برای تبریکی به این باارزشی کمی دیر شده باشد، چون خود من هم دیرتر از بقیه فهمیدم.
دیشب ساعت ۱۱ از بابل رسبدم که برادرم بهم این خبر را داد. نمی‌توانم بگویم چه حالی داشتم، واقعا احساس قشنگی است که یک ایرانی آنهم یک رن ایرانی اینگونه موجب افتخار می‌شود. چه حس زیبایی ار غرور در هریک از ما ایرانی‌ها به مناسبت کسب این افتخار جوانه زد...  اما افسوس و صد افسوس از عکس‌العمل‌هایی که در ایران اتفاق افتاد.

دریاب مرا

هو الطیف

ساعاتی قبل به تهران بازگشتم، امروز چه روز سختی بود هم از نظر روحی خسته‌ام و هم فیزیکی خسته شدم. تمام مدت در تکاپو بودم و در حال حاضر هم افکارم نگران فردا است که باید یکی از بچه‌های بابل برایم کارهای حذف و اضافه‌ام را انجام دهد و آخرین روز هم خواهد بود، خدا رحم کند... این ترم آخر دیگه دارد نفس‌ام را می‌گیرد.
فردا چقدر کار دارم...
امروز تو جاده آمل بودم که طبق عادت که نوشته‌های پشت کامیون‌ها را می‌خوانم. روی یکی‌شان نوشته بود:
گر دل شیر نداری          سفر عشق مرو
برام جالب بود.

هو الطیف

نصف شبی یک دوش گرفتم و نیم‌ساعتی هست دارم وسایل جمع می‌کنم که فردا عازم بابل هستم...این ترم مجبوریم که چهارشنبه صبح تهران را ترک کنیم که برای ظهر که کلاس داریم آنجا باشیم، در حال حاضر هم بقدری خسته‌ام که حد و مرز ندارد و فقط آمدم در آخرین لحظه میل‌هایم را چک کنم و بروم بخوابم. که تنها ۳ ساعت وقت برای خواب دارم... فردا هم که با بچه‌ها دارم می‌روم و نامردها نمی‌گذارند حتی یک چرت کوچک بزنم...

عاشق که می‌شوی
خیال تو یعنی حکومت دوست.

چقدر زود دیر می‌شود

هو الطیف

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم

چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
               حرفهای من
                               افتاد

تابستان هم تمام شد... ساعتهای اولیه اولین روز ماه مهر از فصل پاییز را آغاز کردیم...امشب تا ساعت ۱۱ شب بیرون بودم و با هر نفس بوی پاییز را می‌توانستم بدرون ریه‌هایم هدایت کنم نوازش خنکای فصل پاییز را بر گونه‌هایم براحتی می‌‌توانستم حس کنم، چه نوازش خوشایندی است. بی صبرانه و با آغوشی باز به استقبال فصل پاییز می‌روم و با خوشحالی تمام با فصل گرم و سوزان تابستان وداع می‌کنم.

چه روزهای عجیبی را سپری می‌کنم، گیج و مبهوت از این همه جریانات تو در تو. من همیشه خواهان یک زندگی همراه با آرامش نسبی بوده‌ام که هرزگاهی به دست خودم در آن هیجاناتی بوجود بیاورم و با کله شقی‌های خاص خودم آن را از یکنواخت بودن خارج کنم... اما این مدت به جایی رسیدم که لحظه لحظه‌های زندگی از دست من خارج شده است و فقط در یک مسیر در حال حرکت هستم و تنها یک چیز را می‌دانم و آنهم اینکه تنها باید صبور باشم و صبور و می‌دانم که آینده از آن من خواهد بود اگر قدرت صبر و شکیبایی را در خود بیافزایم و می‌دانم که روزهای سختی پیش رو دارم که مطمئنا ناملایماتی با خود بهمراه خواهدداشت. و مثل گذشته تنها به خود یگانه یاورم تکیه می‌کنم و لحظه‌ای از دست یاری که به سوی من دراز خواهد کرد ناامید نمی‌شوم.


هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی‌زیرا

هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد

هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز

مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
                      سنگ تمام بگذاری.

ق.‌امین‌پور