به نام تنها امید زندگی ام 

 

به نظر من ازدواج تنها اتفاقیه تو زندگی که ادم و توی برزخ نگه میداره... 

تنها چیزی که این روزها اذیت ام میکنه اینکه اصلا اهمیتی نداره که چه چیزی من و اذیت میکنه و چه چیزهایی تو زندگی ام وجود داره که من انجام اش را دوست ندارم و مهم تر از نظر من اینکه حتما باید انجام بشه... درک متقابلِ یک ذره انعطاف پذیری، یک سر سوزن ارزش گذاشتن به نظر طرف متقابل، شاید کمترین حقی باشه که یه زن میتوانه داشته باشه... 

ساده ترین کارها تو زندگی وقتی از سر اجبار باشه روحم و ازار میده و تا الان هنوز تنوانستم بهش عادت کنم... پوشیدن دامن برای یک زن شاید یک امر ساده باشه ولی وقتی دوست اش نداری و احساس عذاب میکنی ازش دوری میکنی و این وسط وقتی بزور مجبورت کنن که تو هربار مهمانی رفتن حتما و حتما دامن بپوشی و لاغیر آدم اذیت میشه این که حق انتخاب ندارم عصبی ام میکنه... همیشه ادم آنچیزی را می‌پوشه که باهاش راحت باشه و دوست داشته باشه ولی من این حق ساده را هم از دست دادم، اینکه هر بار باید زیرنظر باشم که چی می‌پوشم و هرمهمانی توضیح بدم که چی میخوام بپوشم تا تایید بشه... فکر میکنم ازادی و استقلال عمل تنها چیزهایی که تو زندگی ارضام میکنه، احترام گذاشتن به انتخاب افراد یک وظیفه است... تو این رفتار تنها چیزی که اذیت ام میکنه اینکه احساس میکنم به شعورم توهین می‌شه... 

دیروز که قرار بود بریم خانه عمه ات مامانت که ساعت 4 زنگ زد و عین بچه های دبستانی با نگرانی سوال میکرد که چجوری لباس میپوشی و آرایش میکنی خیلی ناراحت ام نکرد اما وقتی که شب  رفتم تو اتاق و لباس درآرم و آمد سرتاپامو نگاه کرد و بعد هم آرایش صورت ام را نگاه کرد و سرش به نشانه رضایت تکان داد و رفت خیلی اذیت‌ام کرد... اینکه اولین باری که باهام مطرح کردی که باید و باید دامن بپوشم و من بهت گفتم که چقدر از دامن پوشیدن بدم میاد و از اینکه از خانه شلوار بپوشم و برم تو مهمانی و دامن بپوشم چقدر بیشتر بدم میاد، از اینکه برم تو اتاق لباس عوض کنم حالم بهم می‌خوره و اینکه من گفتم چقدر بدم میاد. و هر بار هم که قراره بریم مهمانی من بازم بهت یادآوری میکنم و تو اصلا از این مسئله اخم به ابروت نمیاری، خیلی اذیت می‌شم... دیشب از خانه شما تا مهمانی دو تا کوچه بود و من عین آدم‌های احمق با خودم فکر میکردم شاید این یکبار به حرف ام اهمیت بدی و طبق معمول باهام دعوا کردی... و حرصی تو دلم نشست که همه بدنم شروع کرد به لرزیدن جوری که از پله نمیتوانستم بیام پایین ولی تو اصلا ندیدی... یعنی دیدی ها ولی به روی خودت نیاوردی و شروع کردی به قربان صدقه رفتن، بدترین حربه ای که تو این شرابط همیشه دست به دامن اش می‌شی... و جالب تر از آن این بود که تو کل مهمانی اصلا برات مهم نبود که من و دلخور کردی و جوری باهام رفتار کردی که انگار نه انگار که چیزی شده تا آخره شب که داشتیم میامدیم که من برم خانه فهمیدی من نماز نخواندم چقدر ناراحت شدی و دیگه باهام حرف نزدی... میبنی چقدر جالبه؟ ناراحتی من سرسوزنی برات مهم نیست اما نماز نخواندن من از این رو به آن روت میکنه! فقط یه چیز تو ذهن‌ام میشینه اینکه هر چیزی تو این دنیا برات مهمه جز ناراحتی من؟!؟! 

آزیتا همیشه حرف قشنگی بهم می‌زد که میگفت مسائل و مشکلاتی که خیلی بزرگه خیلی تو زندگی نقش نداره... ولی همیشه چیزهای کوچیک طرفین اذیت میکنه و زندگی را تحت تاثیر قرار میده... 

این جمله ات را ببین: "من یه بایدها و نبایدهایی دارم که به هیچ وجه و قیمتی ازشون کوتاه نمیام تا آخر عمر" تو برای خودت و من ات چقدر ارزش قائلی و آنکسی که قراره همیشه نیم من باشه منم!!! واقعا دستت درد نکنه با این زندگی که برام ساختی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد