باید عاشق شد و رفت، چه بیابان‌ها در پیش است...

هو الطیف

می‌گویند...
همه جوان‌ها بالاخره یک روز عاشق می‌شوند ولی همه زندگی به همه عشق ختم نمی‌شود. معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی‌کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی‌زند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می‌کند.
 
و باز می‌گویند...
ستاره‌ها به تمامی مردها و زن‌هایی که یک وقت عاشق بوده‌اند می‌‌خندند و تمام زن‌ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می‌کنند، ستاره‌های خودشان را پیدا می‌کنند و یواشکی بهشان لبخند می‌زنند.
آخرین عشق ستاره‌ای است که به گردنت می‌آویزی. ستاره‌ای که تا به آیینه نگاه نکنی آن را نمی‌بینی، درست مثل چشمانت. ولی وقتی آن را لمس کنی، می‌بینی که دور انگشتانت هاله‌ای آبی رنگ حلقه می‌زند و تمام جانت گرم می‌شود.

با نام او

بعد از مدتهای طولانی توانستم به اینجا بیام... نمی‌دانم چه مشکلی بود که این مدت نتوانستم ای صفحه را باز کنم و امشب بعد از مدتی طولانی این انفاق در شرایطی افتاد که شدیدا دلم گرفته است... و چون بعید می‌دانستم که بتوانم اینجا مطلبی بنویسم کلی در دفتر خاطرات‌ام با خودم درد و دل کردم و کلی با خودم خلوت کردم و کلی هم بارانی از اشک را بر صورت‌ام حس کردم و کلی سبک شدم...
به امید موفقیت و کامیابی برای همه...

سلطان قلبم کجایی...

حیف که با دنیای دست‌ها آشنا نشدی...

یا هو

ببین! دست‌‌های ماهت را در دست‌های سرد و لرزان‌ام حس نمی‌کنی؟ دستهایت را گذاشته‌ام روی سینه‌ام، برده‌ام توی گریبانم، گذاشته‌ام روی قلبم تا حرف‌های مرا با دست‌های خودت بشنوی، باور کنی، نمی‌شنوی؟ احساس نمی‌کنی که قلبم چقدر پیش‌ات التماس می‌کند؟ چقدر عذرخواهی می‌کند؟ چقدر گریه می‌کند؟ چقدر بی‌تابی می‌کند. دستهایت نمی‌شنود؟ دستهایت هم با من قهر است؟ دست راستت را همچنان گذاشته‌ام روی قلبم، درست روی سینه چپم، دست چپت را از روی سینه‌ام برداشتم، گذاشتم روی صورتم، ببین چقدر داغ است! ببین چقدر مهربان است! ببین چقدر تو را دوست دارد! حس نمی‌کنی؟ دستهایت به تو هیچ چیز نمی‌گوید؟ تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟ نه، حیف! حیف! کاش می‌توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم. دست‌ها حرف‌های خاص خودشان را می‌زنند، حرف‌هایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لب‌ها بلد نیستند، قلم‌ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقی‌ها بلد نیستند، خیال‌ها بلد نیستند، حرف‌های دست‌ها حرف‌های دیگری است، بعضی حرف‌هار را فقط دست‌ها به هم می‌‌گویند، فقط دست‌‌ها،‌ فقط دست‌‌ها، فقط دست‌ها.. در یک لحظه خاصی که به گفتن نمی‌آید، نمی‌توان بیان کرد که چگونه لحظه‌ای است،‌ نمی‌توان پیش‌بینی کرد که کی فردا می‌رسد،‌ اما هر وقت آن لحظه خاص مرموز پرهیجان و محرم فرا رسید دست‌ها خودشان می‌فهمند، ناگهان، بی‌هیچ مقدمه‌ای، بی‌هیچ تصمیمی، اراده‌ای به سراغ هم می‌آیند و انگشت‌ها در‌‌ آغوش هم می‌خزند و با هم گفتگو می‌کنند، با هم حرف می‌زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب... چه حرف‌هایی! چه حرف‌ها! گفتگوی‌شان زمزمه خاموشی است که در فضا منتشر نمی‌شود، و به بیرون سرایت نمی‌کند، ...
 
دکتر علی شریعتی
گفتگوهای تنهایی

با نام یگانه آفریدگار هستی

چگونه آغاز کنم سالی نو را؟ چگونه آغاز کنم روزی نو را؟ چگونه آغاز کنم اولین برگ دفتر خاطرات‌ام را؟ و در اولین پست وبلاگ‌ام در سال نو چه باید بنویسم؟

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیده‌ام
شبیه نیمه‌ی سیب
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ‌ها
ناپدید ماند...