سلام به روزهایی که دوست شان ندارم
اصلا زندگی ام را دوست ندارم... اصلا از هیچ چیزی خوشحال نمیشم
امروز از صبح حالم که بد بود با خودم میگفتم چرا امروز اینجوری شدم بعد یادم میافتاد که آب پاکی ریخته شده و من حق ندارم برم خواهرم را ببینم واقعا چرا؟!
چقدر برای خودم لحظه شماری میکردم که شاید بعد از سال بتوانم برای دو هفته هم شده خواهرم را ببینم چقدر برات دلم تنگ شده... اما دیگه الان مطمئن شدم که نمیتوانم ببینمت و چقدر امروز روز سختیه که قبول کنم که کسی را در کنار خودم انتخاب کردم که براحتی من و از آرزوهام دور میکنه و من حقی برای حرف زدن ندارم...
هیچ چیز این زندگی را دوست ندارم...