سلام به روزهای خوب خدا 

 

واقعا سلام به روزهایی که خدا خوب اش را میخواد ولی نمیدانم چرا قسمت من خراب شان میکنه... تا الان که ساعت 12:10 نصفه شب شاید براحتی بگم که 2-3 ساعته اشک چشمام خشک نشده... 

 

امروز از صبح به نظر روز خوبی میامد... سرگرم کار شدم و یکی دوبار ازت خبر گرفتم که گفتی جلسه بودی تا اینکه از نماز برگشتیم که دیدم برام اس ام اس زدی که با خودم فکر کردم نوشتی نماز قبول ولی تو نوشته بودی که "میبینی چقدر واست بی ارزش شدم که تو نماز خونه میبین که خوب نیستم ولی انگار نه انگار" فقط من وقتی وارد نماز خانه شدم دیدم تو داری یه کتاب میخوانی و آخرش هم دیدم مثل همیشه نشستی داری ذکر میفرستی کاری که خیلی وقتها انجام میدی و بعد هم دلشوره عجیبی گرفتم که خدایا جی شده؟ و هر چی التماس ات کردم و به زمین و زمان قسم ات دادم که بگو چی شده تو فقط مداوم تکرار کردی که "هیچی نشده،َ حالمم خوبه، نگران نشو و دلشوره نگیر دروغ گفتم" ولی مگه من آرام میشدم و تو این گیر و دار که من هزار تا فکر و خیال کردم گیر دادی که شماره حساب بدم که پولهایی که دیشب دادم را برام بحساب بریزی واقعا ناراحت شده بودم که خدایا چی شده که این داره حساب و کتاب میکنه تا حساب هامون را از هم جدا کنه فکر کنم این شرایط تا 3-4 ساعتی طول کشید که من دل و روده ام از دلشوره درد گرفته بود که وقت رفتن هم برکشتی گفتی "که اگر شرکت حمی نمیریم من میرم خانمون تو هم برو خانتون"  

میدانی از صبح با خودم داشتم فکر میکردم که امروز نریم شرکت حمیرا و منتظر بمانم تا کارت تمام بشه و سریع زنگ بزنم ببینم آن ساعت چه فیلمی اکرانه و دوتایی با هم بریم سینما یکم آرام بشیم آخه خودت قول داده بودی که این هفته میبریم سینما... اما وقتی اینجوری بهم گفتی که نمیایی با هم بریم عجیب بغض ام شکست و بعد از کلی مقاومت تو اداره بغض ام شکست و رفتم تو دستشویی یه دل سیر گریه کردم و بهت گفتم که اینهمه نازت و کشیدم ولی تو کاری کردی که بغض ام ترکید و با خودم گفتم شاید دلت برام بسوزه و راضی نشی من تنها برم خانه و باز ازت پرسیدم چیکار کنم راحت بهم گفتی "برو بسلامت خسته نباشی" باورم نمیشه اینهمه بیرحمی از کسی که اینهمه ادعا میکنه دوستم داره ولی واقعیت همینه که این دوست داشتن فقط ادعا است واقعیت چیز دیگری است. 

وقتی مطمئن شدم دیگه دوست نداری باهم بریم خانه خواستم 1-2 تا اس ام اس بزنم بهت که این حرص تو دلم آرام بشه اما منصرف شدم و بجاش یادم افتاد که برای خانمون دنبال میز اتو بودم و گفتم میرم لیندو یکم میچرخم تا آرام بشم و تا آن زمان تو هم کارت تمام شده شاید زنگ بزنی و بفهمی من هنوز نزدیک اداره ام و با هم باشیم... ولی هرچی تو مغازه ول گشتم و یسری خرت و پرت خریدم دیدم از تو خبری نشد و بیشتر حرص ام گرفت وقتی با دست پر از خرید داشتم میرفتم سوار ماشین بشم با خودم میگفتم من چقدر احمق ام که هنوز با اینهمه دلخوشی دارم برای خونمون که روزی قراره بریم توش خرید میکنم چقدر به این آواره هایی که هر روز رو سرم خراب میشه دلخوشم و واقعا دلم برای خودم سوخت که حتی زمانی که اینجور دلم خونه با هزار دلخوشی میرم خرید میکنم میچینم گوشه خانه. 

تو راه که داشتم رانندگی  میکردم زد بسرم که بهت اس ام اس بدم که اینقدر از دستت ناراحتم که نمیخوام امروز باهام تماس بگیری دلم میخواست ببینم چجوری بیقرارم میشه شاید یذره امیدوار بشم که هنوز دوستم داری اما باز با خودم گفتم ممکنه خیلی ناراحت بشی و راضی نشدم که اینکار و بکنم اما خبر نداشتم که تو خودت همین قصد را داشتی و از وقتی از اداره آمدی بیرون تا الان که ساعت 12:30 یبار هم دلت نخواسته بهم زنگ بزنی که صدامو بشنوی در حالیکه همیشه وقتی من نبودم و از اداره میزدی بیرون بهم زنگ می‌زدی و بجز 1-2 تا اس ام اس که برای برنامه فردا بود دیگه ازم خبر نگرفتی و آخره شب هم هرچی التماس ات کردم جواب ام را ندادی... 

الان دلم میخواست اینجا بودی تا میدیدی آن زندگی که آن اوایل قولش را بهم میدادی کجاش شبیه الان منه؟! یادته وقتی من قرص آرام بخش می‌خوردم چجوری دلم خوش میکردی که تو زندگی با تو دیگه نیازی به این قرص ها نخواهم داشت و تو میشی آرام بخش زندگیم... اما الان دیوانه اینم که از یه جا یه فرص سنگین پیدا کنم و یه خواب زمستانی برم که یادم بره چه آسوده و راحت خودم را بروز سیاه نشاندم... 

  

ای کاش آزیتا اینجا پیشم بودی تا باهم یکذره خوشی میکردیم تا یادم بره چه راحت مزه بدبختی را دارم میچشم... 

ای کاش بهاره دوران شیر دادن به بچه ات نبود تا حداقل پای تلفن باهات درد و دل میکردم... 

ای کاش بهاره اینقدر جون ات به جون ام بسته نبود تا بدون نگرانی از اینکه چقدر ممکنه نگران بشی از بدبختی هام برات میگفتم... 

ای کاش منم مثل تو عقل ام کار میکرد و از ایران خارج میشدم تا مثل آدم تو بلاد کفر مومنانه زندگی کنم...

ای کاش اینقدر حماقت بخرج نمیدادم... 

ای کاش برای خودم ارزش قائل میشدم و طلای وحودم را اینقدر مقت بحراج نمیذاشتم... 

ای کاش یه صدای ضبط شده ای بود تا حرف های قشنگت را برات تکرار میکرد... 

ای کاش اینقدر احساساتی نبودم تا با حرفهای رویایی و قشنگت عاشق بشم... 

ای کاش میدانستم که چقدر راحت زیر حرف هات میزدی تا اینقدر راحت رسم و شیوه زندگی ام را بخاطر تو عوض نمیکردم... 

ای کاش وقتی دستت را رو قلبت میذاشتی نگاهت نمیکردم تا باورم بشه که داری راست میگی... 

ای کاش همان زمان کار انتقالی من به منطقه 1 درست میشد و از این سازمان و تمام تعلقات اش جدا میشدم تا الان اینجور به چه کنم چه کنم نمیافتادم ... 

ای کاش وقتی بدروغ بهت گفتم که عاشق کس دیگری هستم یک واقعیت بود... 

ای کاش دلم را به این خوش نمیکردم که یک پسر چشم و گوش سته و مومن حتما میتوانه خوشبخت ام کنه... 

ای کاش عرق خور بودی و با هزار تا دختر گشته بودی و لی الان بجاش بلد بودی که با خانومت چجوری باید رفتار کنی ...

ای کاش من هم مثل همکارام و دوستام پاچه پاره و جیغ جیغو بودم تا تو بیشتر دوستم داشته باشی و برام بمیری... 

ای کاش میشد همه این روزها یه خواب بود تا از خواب بیدار بشم و خدا را شکر کنم که خواب بودم... 

ای کاش... 

ای کاش... 

ای کاش اینهمه حسرت و آه تو زندگی من راه شون باز نمیشد.. 

ای کاش امشب که خوابیدم، چشم ها با نور خورشید که داره طلوع میکنه باز نشه.... 

ای کاش فردا صبح که همه بیدار میشن تا روال زندگی شان را ادامه بدم من روحم پیش یگانه آفریدگارم باشه که این تقدیر را برام رقم زده... 

 

 

ای کاش دستهای تو باشه که جسد سرد و بیروح من و بخاک می‌سپرده...

به نام تنها امید زندگی ام 

 

به نظر من ازدواج تنها اتفاقیه تو زندگی که ادم و توی برزخ نگه میداره... 

تنها چیزی که این روزها اذیت ام میکنه اینکه اصلا اهمیتی نداره که چه چیزی من و اذیت میکنه و چه چیزهایی تو زندگی ام وجود داره که من انجام اش را دوست ندارم و مهم تر از نظر من اینکه حتما باید انجام بشه... درک متقابلِ یک ذره انعطاف پذیری، یک سر سوزن ارزش گذاشتن به نظر طرف متقابل، شاید کمترین حقی باشه که یه زن میتوانه داشته باشه... 

ساده ترین کارها تو زندگی وقتی از سر اجبار باشه روحم و ازار میده و تا الان هنوز تنوانستم بهش عادت کنم... پوشیدن دامن برای یک زن شاید یک امر ساده باشه ولی وقتی دوست اش نداری و احساس عذاب میکنی ازش دوری میکنی و این وسط وقتی بزور مجبورت کنن که تو هربار مهمانی رفتن حتما و حتما دامن بپوشی و لاغیر آدم اذیت میشه این که حق انتخاب ندارم عصبی ام میکنه... همیشه ادم آنچیزی را می‌پوشه که باهاش راحت باشه و دوست داشته باشه ولی من این حق ساده را هم از دست دادم، اینکه هر بار باید زیرنظر باشم که چی می‌پوشم و هرمهمانی توضیح بدم که چی میخوام بپوشم تا تایید بشه... فکر میکنم ازادی و استقلال عمل تنها چیزهایی که تو زندگی ارضام میکنه، احترام گذاشتن به انتخاب افراد یک وظیفه است... تو این رفتار تنها چیزی که اذیت ام میکنه اینکه احساس میکنم به شعورم توهین می‌شه... 

دیروز که قرار بود بریم خانه عمه ات مامانت که ساعت 4 زنگ زد و عین بچه های دبستانی با نگرانی سوال میکرد که چجوری لباس میپوشی و آرایش میکنی خیلی ناراحت ام نکرد اما وقتی که شب  رفتم تو اتاق و لباس درآرم و آمد سرتاپامو نگاه کرد و بعد هم آرایش صورت ام را نگاه کرد و سرش به نشانه رضایت تکان داد و رفت خیلی اذیت‌ام کرد... اینکه اولین باری که باهام مطرح کردی که باید و باید دامن بپوشم و من بهت گفتم که چقدر از دامن پوشیدن بدم میاد و از اینکه از خانه شلوار بپوشم و برم تو مهمانی و دامن بپوشم چقدر بیشتر بدم میاد، از اینکه برم تو اتاق لباس عوض کنم حالم بهم می‌خوره و اینکه من گفتم چقدر بدم میاد. و هر بار هم که قراره بریم مهمانی من بازم بهت یادآوری میکنم و تو اصلا از این مسئله اخم به ابروت نمیاری، خیلی اذیت می‌شم... دیشب از خانه شما تا مهمانی دو تا کوچه بود و من عین آدم‌های احمق با خودم فکر میکردم شاید این یکبار به حرف ام اهمیت بدی و طبق معمول باهام دعوا کردی... و حرصی تو دلم نشست که همه بدنم شروع کرد به لرزیدن جوری که از پله نمیتوانستم بیام پایین ولی تو اصلا ندیدی... یعنی دیدی ها ولی به روی خودت نیاوردی و شروع کردی به قربان صدقه رفتن، بدترین حربه ای که تو این شرابط همیشه دست به دامن اش می‌شی... و جالب تر از آن این بود که تو کل مهمانی اصلا برات مهم نبود که من و دلخور کردی و جوری باهام رفتار کردی که انگار نه انگار که چیزی شده تا آخره شب که داشتیم میامدیم که من برم خانه فهمیدی من نماز نخواندم چقدر ناراحت شدی و دیگه باهام حرف نزدی... میبنی چقدر جالبه؟ ناراحتی من سرسوزنی برات مهم نیست اما نماز نخواندن من از این رو به آن روت میکنه! فقط یه چیز تو ذهن‌ام میشینه اینکه هر چیزی تو این دنیا برات مهمه جز ناراحتی من؟!؟! 

آزیتا همیشه حرف قشنگی بهم می‌زد که میگفت مسائل و مشکلاتی که خیلی بزرگه خیلی تو زندگی نقش نداره... ولی همیشه چیزهای کوچیک طرفین اذیت میکنه و زندگی را تحت تاثیر قرار میده... 

این جمله ات را ببین: "من یه بایدها و نبایدهایی دارم که به هیچ وجه و قیمتی ازشون کوتاه نمیام تا آخر عمر" تو برای خودت و من ات چقدر ارزش قائلی و آنکسی که قراره همیشه نیم من باشه منم!!! واقعا دستت درد نکنه با این زندگی که برام ساختی...

زندگی وقتی قرار باشه بر وفق مرادت نباشه هر گوشه اش را بگیری باز میلنگه 

 

ماه رمضان داره تمام میشه، اینهمه سختی را آدم تحمل می‌کنه و لب بر هر چیزی می‌بندی که به یک آرامش برسی و حالا که این ماه هم تمام داره میشه می‌بینی این دنیا اینقدر تیره و تاره که نمیذاره آرامش داشته باشی... 

کاش اینهمه بیقرار نبودم، کاش اینهمه دلشوره نداشتم، کاش اینهمه حرف برای زدن نداشتم که مجبور شم هر شب تا دیر وقت تو رختخواب با خودم حرف بزنم. هرچی بخودم نهیب میزنم که اینقدر با خودت حرف نزن باز بخودم که میام میبینم ساعتهاست دارم با خودم حرف میزنم... 

ای کاش تصوراتی که آدم از زندگی آینده اش دارد با آنچیزی که در واقعیت اتفاق می‌افته اینقدر تفاوت های فاحش نداشت... 

 ای کاش... 

ای کاش... 

 

این زندگی را دارم بالا می‌یارم... 

رفتن به مکه در سن و سال جوانی یکی از بزرگترین آرزوهام بود که 2 سال پیش اتفاق افتاد، چشیدن لذت مرگ در جوانی نیز یک آرزوی دیگرمه که آنهم امیدوارم بوقوع بپیونده... 

 

این دنیا هیچ چیزی برای دلبستن نداره...