بازهم بغض‌هام بی‌‌‌‌‌‌اراده من شکسته می‌شود و اشک‌هام رسواام می‌کند که چقدر دل تنگ‌ام... از دیشب تا به امروز کلی این بغض در سینه بالا پایین رفت و اشک‌ها جاری شد... باز هم روزگار دلتنگی‌ها و گلایه‌هام شروع شده....

باید هرچه زودتر بر این کشتی به گل نشسته تسلط یابم و روزهای خوش نزدیک خواهد بود...

باز امشب دلم برای زندگی ام تنگ شده.... زندگی که با عشق ساختمش و چه زود از هم پاشید.... وقتی یادم می‌یاد که هر تیکه از وسایل اش را با چه عشقی خریدم، هزار بار از خدا می‌پرسم چرا؟ خدایا خودت می‌دانی که روزی هزار بار شکرت می‌کنم ولی این حقم نبود... هیچکس هم که منو نشناسه تو که می‌دانی من کی‌ام... پس چرا اینجوری شد؟؟؟؟

این گریه‌های شبانه تا کی با منه؟ کی می‌شه که اینهمه بغض دست از سرم برداره؟

من بگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

زندگی را باید از سرخط نوشت...

با نام او...

روزها عجولانه از پی هم میگذرند. یک وقتهایی با خودم به این فکر میکنم که آیا این همان زندگی است که در ۱۸-۱۹ سالگی ام ارزو اش را داشته ام و آیا این لحظات همان لحظاتی است که در دوران نوجوانی آرزویش را داشتم... واقعا میشه امیدوار بود که آن زندگی را داریم که همیشه آرزویش را داشتیم...

برای مدتی مجدداً برای درس خواندن وقفه افتاده... نتایج اولیه آزمون سراسری هم اعلام شد و با یک رتبه نجومی امروز انتخاب رشته کردم، خیلی از این رتبه شاکی شدم ولی سعی می‌کنم این واقعیت را بپذیرم که خیر در آنچیزی است که نمی‌بینم اش.

پنج‌شنبه یک همتی بخرج دادیم و سر از کوه درکه درآوردیم، تا پلنگ چال رفتیم و برگشتیم واقعاً خوب بود بعد از مدتها چیزی بود که خیلی بهم حال داد... از آن روز به این موضوع فکر میکنم که جوان‌تر که بودم همیشه باخودم میگفتم ای کاش ماشین داشتم و هر ۵شنبه می‌توانستم ۴-۵ صبح بلند شم برم کوه و حالا که ماشین هست گویا دیگه آن غیرت جوانی وجود نداره... می‌ترسم زودتر از آن چه که فکر میکنم پیر بشوم و دل‌ام زود تر از آن چه که باید شور و شوق جوانی‌اش را از دست بده...

چشمها را باید شست....