با نام او

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست  ترا
رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا   نیست   ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی‌باک نمی‌باید بود

روزگار غریبی است نازنین....
به طرز عجیبی روال عادی زندگی از دست‌مان خارج شده و مثل کلاف سردرگمی شده و ما هم دربدر بدنبال سرکلاف می‌گردیم.
از اول مهر دوباره زندگی آغاز می‌شود... دوباره کلاس‌های دانشگاه شروع می‌شود و دوباره باید هر هفته در جاده باشم.
از اینکه تابستان را پشت سر گذاشتم و حال به فصل سرما نزدیک می‌شوم خوشحال هستم... از پاییز و باران‌اش و از زمستان و سرما و برف‌اش به شدت لذت می‌برم، یاد و خاطره پلور بخیر... عجب شبی بود.

شرح پریشانی

با نام او


دوستــان شـــرح پریشـانی من گوش کنید         داستـان غــم پنهانــ‍ی من گوش کنیـد

قصــة بـی سـر و  سـامـانی من گوش کنید        گفت‌وگوی من وحیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی

روزگــاری مـن و دل سـاکـن کویی بودیم          ساکن کوی بت عربده‌‌جویی بودیم

عقـل   دیــن  بـاختـه،  دـیوانة  رویی بودیم         بستة  سلسلة سلسله  مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود

یک   گرفتار  ا ز  این  جمله  که  هستند نبود

نـرگـس غمــزه زنـش اینهمه بیمـار نداشت          سنبل  پرشکنش  هیچ  گرفتار نداشت

اینهمــه مشـتـری  و گـرمی بـازار  نداشت          یوسفی بود ولی  هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم

باعث   گرمی   بازار  شدش  من بودم

عشــق مـن شـد سبب خوبـی و رعنایی او            داد  رسوایی  من شهرت زیبایی او

بسـکه  دادم  همــه  جـا  شـرح  دلارابی او           شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی‌سر و سامان دارد

چــــاره اینست  و  نـدارم به  این رای‌دگر            که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشـم خـود فـرش کــنم زیر کف پای دگر             بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من   بر این   هسنم  و البته  چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکـی‌است         حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌است

قـول زاغ و غزل مرغ‌چمن هردو یکـی‌است       غمة بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ  را مرتبة  مرغ خوش‌الحان نبود

چــــون چنیــن است پـی کار دگر باشم به           چند  روزی  پی  دلدار دگر باشم به

عــــندلیب   گــل   رخسـار   دگر  باشم به           مرغ خوش‌ نغعة گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم  از  تازه  جوانان چمن ممتازش

آن کـه بر جـانم از او دم‌به‌دم آزاری هست          می‌توان یافت که بر دل ز منش باری‌هست

از  من  و  بنــدگی من  اگرش  عاری هست        بفروشد  که  به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای  همچو  مرا  هست  خریدار بسی 

مـــدتی در ره عشــق تو دویدم بس است           راه  صد بادیة  درد  بریدیم  بس است

قـــدم از راه طلب بــاز کشیـدیم بس است         اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر و کوی دلارای دگر

با  غزای به  غزاخوانی  و  غوغای دگر

 تو  مـپندار  که  مهر از دل  مـحزون نرود        آتش  عشق  ب  جان  افتد  و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و اـفسون نرود           چه گمان غاط است این، برود، چون نرود

چند  کس از تو  و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پســـر چـــند به کـــام دگـرانت بینم               سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مـــایة   عیــــش   ــمدام   دگـرانت بینم             ساقی    مجلس    عام    دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند

چه    هوسها  که  ندارند   هوسناکی چند

یار    این    طایفة   خانه   برانداز   مباش         از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش            غافل    از     لعب    حریفان   دغاباز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این  نه کاری  است مبادا که ببازی خود را

در کمــین تو بســی عیب شماران هستند              سینه  پردرد   ز   تو  کینه  گذاران هستند

داغ بـر  سینـــه ز تو سینه فکاران هستند            غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش  مردانه   که  ناگاه   قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت         وزدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد   دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت           با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله  که  وفای  تو   فراموش کند

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

 

 وحشی بافقی 

 


دلم گرفت ای هم‌نفس
قفس دیگه قفس نیست...

من غلام قمرم...

با نام او

امروز از صبح حال عجیبی داشتم... بیحالی و کرختی که بهم اجازه نمی‌داد هیچ‌کار مفیدی بکنم. و برای همین یک هدفن به گوش‌ام گذاشتم و رو تخت‌ام دراز کشیدم و به صدای بلند به آهنگّ‌هایی ایرانی گوش دادم که هیچ شعر و آهنگ خاصی نداشتند اما حسابی بهم حال داد، و حسابی به افکار خودم خلوت کردم و در پایان شدیدا یاد دوران دبیرستان را کردم و یاد دوستان آن دوره و به طرز عجیبی دلم براشون تنگ شد.

نمی‌دانم چرا تازگیها اینجوری شدم، یک حال خاصی دارم که خودم هم ازش سر درنمی‌آورم. در اوج خوشحالی حس غریبی به سراغ‌ام می‌آید و عمر خوشحالی‌هایم را کوتاه می‌کند... بطرز عجیبی دمدمی مزاج شدم یک لحظه خوشحالم و یک لحظه غمگین که گویی غم عالم رو دلم نشسته... تمام مدت دلم می‌خواهد رو تخت‌ام دراز بکشم و با افکار گوناگون خودم را سرگرم کنم و با خاطرات‌ام حال کنم... نمی‌دانم این دیگه چه حال خرابی است که گریبانگیر‌ام شده است.

فردا صبح باید بروم بابل... برای جور کردن واحدهایم و بعدازظهر هم برمی‌گردم.

چقدر خسته‌ام

با نام او...

اصلا نمی‌دانم چرا سر از اینجا درآوردم... و اصلا نمی‌دانم چی می‌خواهم بگم. من که هیج‌وقت با کسی نمی‌توانم حرف دلم را بزنم و الان هم تنها کلی حرف در دل دارم که مثل خوره افتاده به جانم و لحظه‌ای مرا رها نمی‌کند و اصلا هم نمی‌دانم چه باید بکنم. این جریانات اخیر تمام انرژی‌ام را صرف خودش کرده بطوری که دیگر کارهای روزمره برایم طاقت‌فرسا شده است از طرفی مشغله‌های فراوانی که در این تابستان داشتم، خستگی‌هایم را دوصد چندان کرده است...

آخ که دلم لک می‌زند بزنم و کوه و دشت و صحرا... کاش می‌توانستم این کار بکنم...
چقدر از همه چیز پرشدم مثل لیوانی شده‌ام که تنها با یک قطره سرریز خواهد شد...

خدایا کمک‌ام کن.

صدایم کن، صدای تو ترانه‌ست

با نام او...

بالاخره این وبلاگ من هم سر و سامان گرفت و از آن اوضاع خرابی که داشت درآمد و اینجا وظیفه خودم می‌دانم که از دوست جدیدام عمو قاسم تشکر کنم که زحمت کشیدند و همه چیز را سروسامان دادند...

این ۲-۳ روز به طرز عجیبی گرفتار کلاسها بودم و امروز هم که اول هفته بود از ظهر تا ۹ شب سرکلاس بودم... و واقعا خسته‌ام...و هرچی تلاش می‌کنم که یک برنامه سفر بگذارم،‌به هیچ وجه جور نمی‌شود. خانواده داشتند برای آخر هفته و تعطیلی که هست برنامه شمال می‌گذاشتند و من با کمال میل قبول کردم و بعد هم بهارک بهم پیشنهاد داد بریم رامسر و داشتم رو برنامه او هم فکر می‌کردم که یادم افتاد من آخر هفته باید تهران باشم چون سرم هم برود باید پنجشنبه صبح سرکلاس زبان حاضر باشم و بعد هم یادم افتاد اصلا سه‌شنبه هم باید تهران باشم که کلاس دارم و خلاصه بازهم جور نشد یک هوایی عوض کنم واقعا دیگه کلافه‌ام، به طرز عجیبی دلم می‌خواهد ۱-۲ روزی از تهران دور شوم آنهم تنهای تنها... کاش می‌توانستم به تنهایی سفر کنم به جایی بروم که هیچ‌کس جز خودم نباشد و فقط خودم باشم و خودم... اما امکان‌اش نیست و حال فردا هم برای انتخاب واحد باید بروم بابل که اگر خدا بخواهد انشاالله آخرین ثبت‌نام‌ام خواهد بود، البته واقعا امیدوارم اینگونه بشود...

نمی‌دانم این چه حسی است که دارم... یک حس غریب، نمی‌دانم چرا دل‌شوره دارم... امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و من بتوانم مثل گذشته باشم...خدایا کمک‌ام کن.

مژده دهید، یار پسندید مرا...

با نام تنها عشق من در زندگی

هیچ‌کس نمی‌تواند حال امروز من را درک کند... همانطور که دقیقا هفته پیش همین دقایق هیچ‌کس درک نکرد این بنده خدا در چه عوالمی بسر می‌برد و واقعا دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و مرا در خود می‌بلعید در حالیکه هیچوقت این اتفاق نیافتاد و من تنها روزه سکوت گرفتم و تمام نیروی‌ام را جمع کردم که بتوانم به زندگی‌ام مثل گذشته ادامه بدهم. چون نمی‌خواستم صدای شکستن قلب‌ام را کسی بشنود و هیچکس جز خودم و خدای خودم این صدای مهیب را نشنید و تمام این جریانات نیازمند آن بود که بدون هیچ عکس‌العملی به روند عادی زندگی ادامه بدهم، و تنها قادر به انجام این امر شدم و  همین کفایت می‌کند...
امروز وقتی با تلفنی که از بابل داشتم فهمیدم آن درسی را که با بدترین شرایط ممکن، امتحان دادم با نمره ۱۲ پاس شده است. اصلا احساس نکردم که رو زمین‌ام و اصلا به این مسئله که این درس پاس شد و کلی می‌تواند برایم نقش مهمی بازی کند فکر نکردم... فقط ذهن‌ام به این نکته معطوف شده بود که خدا چقدر دوست‌ام دارد و چقدر از حمایت‌اش برخوردارم و حس کردم خوشبخت‌ترین آدم دنیا هستم که از همچنین موهبتی برخوردارم و به این فکر کردم که نماز شکر از هر نماز دیگری بر من واجب‌تر است.
در حال حاضر که به این جریانات فکر می‌کنم می‌بینم به سرعت برق و باد یک هفته را پشت سرگذاشتیم و من در تمام این مدت در حال امتحان شدن بودم و به امید اینکه این امتحانات را به خوبی به پایان برسانم، صبر کردم... صبری که می‌توانم به جرات بگویم مدتها بود از دست‌اش داده بودم و حال با سختی بسیار بدست آوردم‌اش و بیش از پیش قدراش را می‌دانم.
یک چیزی مثل خوره افتاده به جونم... اصلا نمی‌دانم چطور باید درمان‌اش کنم فقط درمان‌اش گذر زمان است، یا نتیجه می‌دهد و یا بر اثر گذر زمان فراموش‌اش خواهم کرد. وقتی خوب درباره این جریانات فکر می‌کنم می‌بینم چقدر تغییر کردم... من آن آدم ۲-۳ سال پیش نیستم حالا به جایی رسیدم که حتی نسبت به یک ماه پیش هم کلی تغییر کردم و این تغییرات از من آدمی از یک جنس دیگر ساخته است که شاید حالا تحمل‌ام از طرف دیگران راحت‌تر باشد.

امروز بعد از زمانی نزدیک به ۲-۳  ماه سر فرصت رفتم تو خیابان‌های تهران... چقدر برایم غریبه بودند. حسی غریب که این اجازه را نمی‌داد که به خود بقبولانم که من متعلق به این شهر هستم و تمام این آدمها همشهری‌های دیرین من هستند... گیج شده‌بودم که آیا مردم اینقدر تغییر کردم یا نه این من هستم که این همه متحول شدم و حالا دیگه درک این شرایط برایم سخت شده... چه حس آزاردهنده‌ای بود، حس می‌کردم من دیگه از جنس این مردم نیستم... در حالیکه من در میان همین مردم بزرگ شده‌ام. شلوغی خیابانها و وجود این همه ماشین‌های رنگارنگ آرامش‌ام را بهم می‌زد... برای مدتی هرچند کوتاه از این همه شلوغی بدور بودم و حال تحمل این همه شلوغی برایم سخت شده است. علت همه این حس‌های غریب دور بودن‌ام از این شهر است. رفت و آمدهای متوالی این چند ماه من به بابل و سرگرم بودن‌ام به درس و زندگی و بدبختی‌هایم مرا از این شهر دور کرده است... شاید باور نکنید منیکه دور بودن از تهران بیش از ۴-۵ روز برایم امری غیرقابل تحمل بود و فکر اینکه در شهری غیر از تهران زندگی کنم برایم غیرممکن بود، حال به جایی رسیدم که زندگی در شهری کوچک مانند بابل برایم راحت‌تر از زندگی در پایتخت شده است... تهران، این زادگاه من دیگر این قدرت را ندارد که مرا جذب خود کند، دیگر تحمل ساعت‌ها ماندن در ترافیک را ندارم و دیگر نمی‌توانم این هوای آلوده تهران را با عشق تنفس کنم. و تنها از این همه تناقض می‌ترسم.

فردا صبح تجریش کلاس زبان دارم و صبح زود باید بلند شوم و هنوز بیدارم و در شرایطی می‌نویسم که هنوز وبلاگ‌ام خراب است و از دست خودم هم هیچ‌‌کاری برنمی‌اید.
سفر بهارک هم دیگه دارد به روزهای آخرش نزدیک  می‌شود و جمعه شب به خواست خدا در تهران خواهد بود و من بعید می‌دانم بتوانم تا روز یکشنبه که می‌خواهیم برویم بابل بتوانم ببینم‌اش. چون خودش ساعت ۸-۹ وارد تهران می‌شود و منهم شنبه‌اش از ساعت یک ظهر تا ۹ شب پرسپولیس کلاس دارم...

آهسته بیا آهسته بیا
به سرای دل من
 دیوانه دلم تازه خوابیده
 
امروز مرو از برم، ای یار بساز
اینوگل صد برگ بدین خار بساز
ای عشوه فروش با خریدار بساز
ای ماه بیا با شب تار بساز

برایت می‌خوانم ای یار خوش‌آواز
برای هر روز و شب‌ات یک سرآغاز
می‌خواهم بگویم عاشق‌ام، عاشق‌ام همیشه
برایم بمان، تو بمان هیچکس تو نمی‌شود

آهسته بیا، آهسته بیا
به سرای دل من
دیوانه دلم تازه خوابیده...

همه چیز کن فیکون شده است...

با نام او...

وقتی خودم نمی‌توانم آن چیزی را که می‌نویسم بخوانم... دستم به نوشتن نمی‌رود، و فعلا با همان یار قدیمی‌ام که دفتر خاطرات‌ام باشد سر می‌کنم...

هزاران بار منع‌اش کردم از عشق...

صبح ۴ ساعت کلاس ریاضی داشتم و چقدر زود گذشت... چون من فقط حضور فیزیکی در کلاس داشتم و تمام مدت ذهن‌ام در جای دیگر بود... و بعد از کلاس تمام مدت با خودم بودم تنهای تنها... و خودم را وبلاگ خوانی سرگرم کردم.
یک وبلاگ به آدرس  www.acetaminophen.persianblog.com  برام میل کرده بودند و دیشب یکسر رفتم و از سبک نوشتن‌اش خوشم آمد و امروز از بعدازظهر تمام آرشیواش را خواندم، وبلاگ خواندنی است و یا حداقل برای من می‌توانست مفید باشد که حتی برای لحظاتی هرچند کوتاه از این افکار رهایی بیابم...
بهارک از فرودگاه بهم زنگ زد که دیگر داشت می‌رفت و ازم خداحافظی کرد و بنده خدای دیگری را برای خداحافظی پیدا نکرده‌بود که بهم سفارش کرد بهش زنگ بزنم و از طرف بهارک این کار را بکنم... بهارک هم تو این گیر و دار تنهام گذاشت...بی‌معرفت گوساله... به تلفن‌هاش معتاد شدم.
با تمام تلقینی که به خودم می‌کنم هنوز ذره‌ای آرامش پیدا نکردم... خدایا نکنه مرا فراموش کردی... اصلا خبر داری با این بنده‌ات چی کار کردی؟؟؟؟؟ چه چیز مرا داری امتحان می‌کنی... از درون یک چیزی تمام وجودم را دارد می‌خورد و در ظاهر هیچ نشانی ندارد...مثل خانه‌ای شده‌ام که از تمام چوب‌هایش را موریانه خورده و ظاهرش هیچ چیز را نشان نمی‌دهد اما به ضربه‌ای فروخواهد ریخت، و من فقط دعا می‌کنم کسی بهم آن تلنگر نهایی را نزند که در چشم بهم زدنی فروخواهم ریخت... از اینکه اینقدر ضعیف‌ام حالم بهم می‌خورد...از عجز و ناتوانی که در این جریانات گریبانگیرم شده است، بیزارم


خداوندا تنها تو می‌دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...
و چه رنجی می‌کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

I wish life had an Undo key

همزبانی نیست تا بازگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویش را مایه آزار خویش...

بعد از یک هفته ساعت ۸ شب پا به تهران گذاشتم، اما با چه حالی  برگشتم... من شبی را در بابل سپری کردم که هیچگاه در عمرم فراموش‌اش نخواهم کرد و تا عمر دارم حتی برای بدترین دشمن‌ام هم  خواهان‌اش نخواهم بود آن شب برایم تبدیل به یک کابوس شده لحظه‌ای از ذهن‌ام خارج نمی‌شود که تو چه جهنمی گیر کرده‌بودم که هیچ راه فراری نداشتم و فقط باید سکوت می‌کردم...
نمی‌دانم ... شاید یک بار سنگین که من تحمل وجود‌اش را روی شانه‌هام نداشتم، امروز از رو دوشم برداشته‌شد. و نزدیک به ۱۴-۱۵ ساعت است که وجود آن بار سنگین را روی شانه‌هایم احساس نمی‌کنم. اما... بهای این کار برای من با تفکرات خاص خودم بسیار سنگین بود.
وقتی حرف می‌زد فقط افکارم را بهم می‌ریخت و من تنها در افکار بهم ریخته خودم غرق بودم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و تنها گوش‌ام را به او سپردم تا بتوانم سخنان‌اش را درک کنم، من رفته بودم که از شر افکاری که روزم را خراب کرده‌بود خلاص شوم تا بتوانم به روند عادی زندگی برگردم اصلا فکر نمی‌‌کردم که تا این حد از بیخ ویران بشوم...برایم عجیب بود با اینکه با حرفهایش تمام افکارم را بهم ریخت و مطمئنا ناخواسته بزرگترین ضربه را در زندگی‌ام به من وارد کرد... و اما با تمام این اوصاف بعد از تمام این وقایع ذره‌ای نظرم نسبت به او تغییر نکرد، حس تنفر عادی‌ترین اتفاقی بود که می‌بایست در من ظهور پیدا می‌کرد اما اینگونه نشد... من تنها به عنوان یک دوست قبول‌اش داشتم و دارم و هنوز هم ایمان دارم که اشتباه نکرده‌ام و در پایان باز هم خودم را فراموش کردم فقط به شرایط او فکر می‌کردم و اینکه با وجود اینکه این ضربه برای من بسیار عظیم بود دلم می‌خواست که به او کمک کنم، اما هرچی فکر کردم که چگونه می‌توانم آرام‌اش کنم مغزام یاری نکرد و از کمک به او عاجز شدم و با یک کلمه خداحافظی از آنها جدا شدم... در خیابان برای لحظه‌ای به ستون تکیه دادم و این را به خودم تلقین کردم که وقتی برسم خانه باید لبخند بر لب داشته باشم و با این روحیه وارد خانه شدم با اینکه این اتفاق  هرگز اتفاق نیافتاد...
در تمام مدت امتحان بعد از اینکه دیگر از جواب دادن به سوالها عاجز شدم همه فکرم به شب قبل برمی‌گشت. بعد از امتحان وقتی فکرم از یک لحاظ آزاد شد تازه توانستم به بزرگی این جریانان پی ببرم و به محض خارج شدن از جلسه امتحان و در شرایطی که هیچ‌کس را در کنار نداشتم به سرعت اشک‌هایم به یاری‌ام آمدند تا مرهمی بر  دردهای این دل غمگین باشند که حال تبدیل به کوهی شده است که نیاز به تخلیه دارد اما نمی‌داند چگونه...
و حال تنها خوشحالم که می‌توانم همانند گذشته به زندگی عادی و عاری از هیجان خود ادامه بدهم بدون وجود نفر سوم... و بازهم من ماندم و خدای خودم و تنهایی‌هایی که مرا به کمال نزدیک می‌کند... و فقط سردرگم هستم . حال امتحانات تمام شد و حال می‌توانم با خیالی راحت به این افکار پریشان نظمی بدهم و تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم.
و حال تنها نیاز به استراحت و آرامش دارم...

کاش مرا دو بال برای پرواز بود...

با نام یاور زندگی‌ام

ساعتهای اولیه روز شنبه اولین روز هفته و اولین روز ماه شهریور را آغاز کردم...

فردا برای امتحانات ترم تابستان عازم بابل هستم و یک هفته آنجا خواهم ماند و امیدوارم هفته خوبی باشد و بتوانم امتحانات‌ام را خوب بدهم...

واقعیت‌اش این است که بسیار زیاد خسته‌ام... فقط دلم می‌خواهد سکوت کنم در ضمن اینکه خیلی دلم می‌خواهد با یک نفر درد و دل کنم، دلم پر از حرفهایی است که هیچ وقت نخواهم توانست با کسی در میان‌شان بگذارم و شاید هم اگر روزی بیان‌شان کنم در قدرت درک طرف مقابل نباشد... با تمام این گرفتاریها بازهم از زندگی‌ام راضی هستم... خانواده‌ای که همیشه حامی من هستند و خیالم از لحاظ هرگونه حمایت از طرف آنها راحت است و بهترین لحظه‌های عمرم بودن در کنار آنها است و از بودن در جمع خانواده بیش از پیش لذت می‌برم، با اینکه این چند وقت گرفتاریها و کلاس‌های دانشگاه و دیگر کلاس‌ها این وقت را کمتر به من داده که خلا‌های زندگی‌ام را با بودن در کنار خانواده‌ام پر کنم اما همان لحظات کوتاه نیز مرا بس است...

شاید با بهارک برنامه‌مان جور شد و پنجشنبه بعد از آخرین امتحان رفتیم رامسر... که فکر کنم در عرض ۱-۲ روزی که آنجا خواهیم بود لحظات خوبی خواهیم داشت.

۱۴شهریور مادر و پدرام دوتایی عازم سوریه هستند... سفر سوریه هدیه‌ای است از سوی فرزندانشان، که البته خودمان که از همه بهتر می‌دانیم در برابر زحمات بی‌دریغ‌شان هیچ است...