من غلام قمرم...

با نام او

امروز از صبح حال عجیبی داشتم... بیحالی و کرختی که بهم اجازه نمی‌داد هیچ‌کار مفیدی بکنم. و برای همین یک هدفن به گوش‌ام گذاشتم و رو تخت‌ام دراز کشیدم و به صدای بلند به آهنگّ‌هایی ایرانی گوش دادم که هیچ شعر و آهنگ خاصی نداشتند اما حسابی بهم حال داد، و حسابی به افکار خودم خلوت کردم و در پایان شدیدا یاد دوران دبیرستان را کردم و یاد دوستان آن دوره و به طرز عجیبی دلم براشون تنگ شد.

نمی‌دانم چرا تازگیها اینجوری شدم، یک حال خاصی دارم که خودم هم ازش سر درنمی‌آورم. در اوج خوشحالی حس غریبی به سراغ‌ام می‌آید و عمر خوشحالی‌هایم را کوتاه می‌کند... بطرز عجیبی دمدمی مزاج شدم یک لحظه خوشحالم و یک لحظه غمگین که گویی غم عالم رو دلم نشسته... تمام مدت دلم می‌خواهد رو تخت‌ام دراز بکشم و با افکار گوناگون خودم را سرگرم کنم و با خاطرات‌ام حال کنم... نمی‌دانم این دیگه چه حال خرابی است که گریبانگیر‌ام شده است.

فردا صبح باید بروم بابل... برای جور کردن واحدهایم و بعدازظهر هم برمی‌گردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد