با نام افریدگار مهربانی ها

امروز هم عمر ماه رمضان به پایان رسید و امروز هم روز عید فطر بود و رو به پایان است... راستی عید تان مبارک...
راستی چه خبرها؟؟؟
میدانی من تازه فهمیدم که چقدر ادم بی جنبه ای هستم چون از اینکه به اسانی اب خوردن میبینمت اینقدر خر کیف ام که تو پوست خودم نمیگنجم... و این یعنی اخر بی جنبه بازی...:))

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
انچنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

با نام او

ماه رمضان هم به روزهای اخر خود نزدیک می‌شود و این روزها روزهایی است که با تمام فشارهای کاری روزهای خوب و دوست داشتنی است روزهایی که اتفاقاتی را برای اولین با در عمرم تجربه کردم...

 گفتی دور مرا خط بکش
                                  کشیدم
                و  حال تو در محاصره منی...

با نام عشق

این روزها خیلی روزهای سختی است... روزهایی که از صبح تا شب به طرز افتضاحی کارهام زیاده... اما یک جورهایی اصلا خسته نیستم فقط و فقط بخاطر اینکه تو همیشه در چند قدمی من هستی و مرا همین بس است...

زدودن تو از خاطرم
 نمایشی است مکرر
که هر روزه در آن مرگ را پذیرفته ام....

هو الطیف

کاش می توانستم بفهمم حالم خوبه یا نه....اصلا نمی توانم بفهمم که چه ام شده....  هرچی فکر میکنم می بینم این رورها روزهایی است که باید خوشحال باشم اما خدای من چرا نیستم؟؟؟ چرا حالم اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر منقلب شدم؟؟؟

من اینهمه روزها و شب ها دلتنگ می شدم و حالا دیگه ان زمانی رسیده که از همه ان دلتنگی ها دور شدم و این روزها همان روزهایی است که همیشه آزوشون را می کردم... اینکه منهم در شرایطی باشم که هر زمان توانستم بتوانم ببنمت نه اینکه برای 1-2 ساعت دیدنت مجبور باشم 4-5 ساعت این جاده هراز را بروم و بیام که چی میخوام 2 ساعت در کنارت باشم... و حالا تو در 2-3کیلومتری من هستی....

تو از جمعه که دیگه آمدی که اینجا بمونی و روز شنبه اولین روز هفته تو هم اولین روز کارت را شروع کنی... حالم اساسی قاطی پاتی شده... باور میکنی منی که هرروز 2-3 ساعت می شستم درس میخوانم این 2-3 روزی که امدی اصلا دل و دماغ درس خواندن ندارم.... یک جورهایی مثل دیوونه ها شدم... هر صبح که بلند می شم فکر میکنم امدنت و نزدیک شدنمان فقط یک خواب بوده که با بیدار شدنم این رویا تمام شده و من اینجام و همچنان از هم دوریم.... فکر کنم حالا حالا طول بکشه تا من باور کنم که  تمام این چریانات  یک واقعیت محض است که اینقدر که خدا ما را دوست داشت اجازه داد تا تجربه اش کنیم...

با نام او

من عاشق این بازیهای عجیب و غریب زندگی هستم... واقعا این زندگی با ما انسانها چه می‌‌کند و چه زیبا ما را بازی می‌دهد... و این بازیها زیباترین بازیهای عمرمان خواهد بود که می‌توانیم تجربه‌اش کنیم...
من و تو نزدیک به یک سال  کیلومترها از هم دور بودیم طوریکه وقتی دلتنگ هم می‌شدیم نه مرا یارای آمدن به سوی تو بود و نه تو توان آمدن به سمت مرا داشتی و حال در عرض ۱-۲ هفته این فاصله‌‌ها از بین رفت و حال بقدری بهم نزدیک شدیم که هیچ کس را قدرت تصورش نبود و حال من و تو تنها به اندازه ۱۰-۱۵ دقیقه با هم فاصله داریم و با کوچکترین اراده‌ای این قدرت را خواهیم داشت که همدیگر را ملاقات کنیم.
و حال که تا این حد بهم نزدیک هستیم به گمانم دلم برای دلتنگی‌‌هایی که در این یکسال تجربه کردم دلتنگ خواهم شد... آن روزهایی را که ما پشت سر گذاشتیم با تمام سختی‌هایی که بهمراه داشت روزهای بسیار زیبایی بود...