با نام یگانه افریدگار دلهای پاک

روزهای داغ و سوزان تابستان رو به پایان است... و روزهای برگ ریزان پائیز را به انتظار نشستیم.... و من هر روز به این امید هستم که فرصتی پیش آید که بعد از ۴۵ روز دوری بازهم ببینمت... ولی مطمئنم فردای روز دیدارت بازهم دلتنگ‌ات خواهم شد....
روزهای عمرمان به سرعت برق و باد می‌گذرد و من و تو از هم دوریم...
من مطمئنم که روزی خواهد‌‌آمد که هر دو با هم به نظاره طلوع آفتاب زندگی مان خواهیم نشست... ‌آن روز پایان همه این روزهای تلخ دوری خواهد بود...

اگر حتی بین ما فاصله یک نفس
نفس من و بگیر
برای یکی شدن اگر مرگ من بسه
نفس من و بگی...

ایا دلتنگی‌های آدمی را حد و مرزی هست!؟!؟!؟!؟؟ 

با نام او

انقدر دل تنگم که هیچ حد و مرزی ندارد و شدیدا دوست دارم که بنویسم اما از دوری و دلتنگی گفتن هم حدی دارد پس بهترین چیز سکوت است....