با نام یگانه افریدگار دلهای پاک

روزهای داغ و سوزان تابستان رو به پایان است... و روزهای برگ ریزان پائیز را به انتظار نشستیم.... و من هر روز به این امید هستم که فرصتی پیش آید که بعد از ۴۵ روز دوری بازهم ببینمت... ولی مطمئنم فردای روز دیدارت بازهم دلتنگ‌ات خواهم شد....
روزهای عمرمان به سرعت برق و باد می‌گذرد و من و تو از هم دوریم...
من مطمئنم که روزی خواهد‌‌آمد که هر دو با هم به نظاره طلوع آفتاب زندگی مان خواهیم نشست... ‌آن روز پایان همه این روزهای تلخ دوری خواهد بود...

اگر حتی بین ما فاصله یک نفس
نفس من و بگیر
برای یکی شدن اگر مرگ من بسه
نفس من و بگی...
نظرات 1 + ارسال نظر
عموقاسم یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:57

سلام رفیق!!!

پاییز هم رسید... و زمینگیر شد... و مرد
پاییز هم رسید... و چه دلگیر شد... و مرد
...
مردی که با ترانه باران رسیده بود
در بدو بیست سالگی‌اش پیر شد... و مرد

مردی که کوه بود... و ناگاه خشت خشت
از شانه‌های خویش سرازیر شد... و مرد

کاملش میکنم برات میفرستم...

سلام
چطوری؟؟؟ بابا من خودم را کشتم که بتوانم وبلاگ ات را ببینم.... چه بلایی سر وبلاگ ات امده که من نمی‌توانم برم ببینم اش... یک دستی به سرش بکش که ما را هم راه بده بتوانیم ببینیم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد