سلام...
دوباره حالم قاطی کرده... ساعت ۲:۳۰ نصفه شبه و بعد از ۲ روز تعطیلی فردا باید دوباره بروم سرکار و هنوز بیدارم...
خدا کنه فردا بتوانم زود از اداره بزنم بیرون که دوباره کتابخانه رفتن ها را شروع کنم... بدجوری پشتم باد خورده... مطمئنم امسال دیگه قبول ام... خدایا کمک ات را دریغ نکن... الان در حال حاضر باید خوابید...
با نام عشق
من... با زخم زبونها رفیق ام
مرحم بزار با حرفات رو زخم عمیق ام
با تو ام که داری به گریه ام میخندی... کاش میشد بیایی و به من دل ببندی...
تنها بودن یه کابوس شوم... عزیزم کار دل نباشی تمومه عزیزم.... عزیزم
نمیدانم چند روز و یا چند ماه است که ننوشتم... این همه مدت حرف نزدم که روزی که آمدم نخواهم تلخ بنویسم... همیشه از تلخ نوشتن بیزار بودم و حال تلخی تمام زندگی ام شده....
دیدن فیلم سنتوری از پشت کامپوتر به قول خواهرم خیانت به داریوش مهرچویی بود ولی بقدری دوست اش دارم که نمیتوانستم در برابر اشتیاق دیدن فیلم هاش مقاومت کنم.... دیدن فیلم سنتوری تا چند قدمی جنون مرا با خود برد... چقدر خوب که الان ۲ نیمه شب و همه در خواب هستند و من هستم و یک دنیا تنهایی... و یک دنیا اشک که بدون اراده من جاری هستند و من فقط نگران چشمهای پف کرده فردا صبح در محل کارم هستم....
الان در آن لحظاتی هستم که به عمق تنهایی رسیدم و پای بلند شدن ندارم و زمین گیر این سرزمین بی مهر و محبت شدم...
خدایا یک وقتهایی فکر میکنم نکنه دارم اینقدر گناه می کنم که ان گوشه چشمی که میتوانی بهم داشته باشی هم ازم دریغ میکنی... خدایا نگاه ات ازم برداری با مخ خوردم زمین... خدایا رمق شروع دوباره ندارم... خدایا نگاهت ازم دریغ نکن که سخت محتاچ ام