با یاد یگانه یاور انسانها
بلاخره بخش نظرخواهی هم راه افتاد و امیدواریم که آرشیوها هم زودتر فعال شوند...
به هفته امتحانات نزدیک شدم و شب زندهداریهای من آغاز شده است...از این سکوت شب لذت میبرم با اینکه این مجال را برای انجام آن کارهایی که مورد علاقهام هست که در شب انجام دهم، وجود ندارد اما باز هم از این سکوت که با صدای فریدون فروغی همراه شده است لذت میبرم و این سکوت شبانگاهی این قدرت را دارد که آرامشی هرچند کوتاه و گذرا برای مبارزه با روز آینده را به من بدهد.
دیگر دارم به این باور میرسم که قرار نیست این ذهن من خالی از فکر و خیال باشد همیشه باید مسئلهای برای فکر کردن داشته باشم خودم هم فکر میکنم دیگه به فکر و خیالهای گوناگون معتاد شدم و این فکرها برایم نقش اکسیژن را بازی میکند که بدون آنها زندگیام را مختل خواهند کرد...
روزی که تحت این شرایط شروع به نوشتن کردم بعید میدانستم فردی وجود داشته باشد که خواننده این نوشتهها باشد (تا حد زیادی خواهان این اتفاق هم بودم) اما در عرض این چند روز دیدم تعدادی هرچند اندک به اینجا سرمیزنند که برایم اگرچه عجیب بود اما جالب هم بود و تا به حال ۱۰۰ نفر وجود داشتهاند که از این سایت دیدن کردهاند.
این شعر را همهمان به حتم خواندهایم... این هفته که بابل بودم دستنویس کاملاش را از بنده خدایی گرفتم ...
آنکس که نداند که نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیدارش نمائید که بس خفته نماند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب هزار گنبد گردون برهاند
هو الطیف
دیروز خانه بهارک بودم و حسابی خودم را شرمنده کردم... به قول بنده خدایی رفته بودم که گنجشک رنگ کنم... اتفاقا رنگاش هم بد نشد فقط مانده که بفروشیماش که آنهم مثل روز معلوم است که خریداری ندارد....
هفته آینده یعنی ۴ شهریور اولین امتحانام است و ۶ شهریور دومین امتحان و یا بعبارتی آخرین امتحان... اگر این دو درس که هر کدام ۴ واحد است پاس شود ترم آینده آخرین ترمام خواهد بود، و البته باز جای تبصرههای دیگر هم دارد که میشود باهاش کنار آمد.
از طرفی از الان از اینکه درسام تمام شود دلم میگیرد... اینکه دیگه از دوران دانشجویی جدا شوم (مگر اینکه فوق قبول شوم)، اینکه دیگر آخر هفتهها در تهران خواهم بود و از بابل خبری نخواهد بود... خاطرات بسیار خوبی از این شهر خواهم داشت که هیچگاه از یاد نخواهم برد و در کنار خاطرات دوستان خوبی هم پیدا کردم که این برایم باارزشتر است و با تمام شدن درسام این برقراری این روابط سخت خواهد شد. اما مهم آن است که دوستانمان را از یاد نبریم...
این یکی از آهنگهای حبیب است که تازگی گرفتم به طرز عجیبی یاد خودم میافتم...
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
بر بتن جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیافتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزی عمر این همه افسانه ندارد
هوالطیف
شب قبل علت آن تب عجیب را بعد از یک دوش گرفتن متوجه شدم... هم خندهام گرفته بود و هم کمی عصبی شدم، در سن ۲۴ سالگی یک بچه ۳ ساله آبله مرغاناش را هم من انتقال داد.... و حالا قیافهام دیدنیتر از قبل شده (چون اساسا قیافه اینجانب همیشه دیدنی است)
و امروز صبح هم باز پرسپولیس کلاس داشتم و با این قیافه و در کمال پررویی رفتم سرکلاس... و وقتی آمدم خانه خودم از قیافه خودم ترسیدم... از صبح بدتر شده بود. حالا ماندم که با کلاسهای دانشگاه چه کنم... در خودم این اعتماد به نفس را نمیبینم که با این قیافه تا دانشگاه بابل بروم در ضمن اینکه غیبت کردن هم بهای بسیار سنگینی دارد که من هم مرداش نیستم که از پساش بربیایم... الان دقیقا هما خر هستم که بنده خدا در گل گیر کرده بود.
این چند روز به قدری درگیر مریضی و این حرفهای بودم که اصلا دلم را از یاد بردهام.
بهارک رامسر است و دیشب فقط براش پیغام فرستادم که چه بلایی سرم آمده اما اینقدر معرفت داشت که هنوز بهم زنگ نزده...