هو الطیف
دیروز خانه بهارک بودم و حسابی خودم را شرمنده کردم... به قول بنده خدایی رفته بودم که گنجشک رنگ کنم... اتفاقا رنگاش هم بد نشد فقط مانده که بفروشیماش که آنهم مثل روز معلوم است که خریداری ندارد....
هفته آینده یعنی ۴ شهریور اولین امتحانام است و ۶ شهریور دومین امتحان و یا بعبارتی آخرین امتحان... اگر این دو درس که هر کدام ۴ واحد است پاس شود ترم آینده آخرین ترمام خواهد بود، و البته باز جای تبصرههای دیگر هم دارد که میشود باهاش کنار آمد.
از طرفی از الان از اینکه درسام تمام شود دلم میگیرد... اینکه دیگه از دوران دانشجویی جدا شوم (مگر اینکه فوق قبول شوم)، اینکه دیگر آخر هفتهها در تهران خواهم بود و از بابل خبری نخواهد بود... خاطرات بسیار خوبی از این شهر خواهم داشت که هیچگاه از یاد نخواهم برد و در کنار خاطرات دوستان خوبی هم پیدا کردم که این برایم باارزشتر است و با تمام شدن درسام این برقراری این روابط سخت خواهد شد. اما مهم آن است که دوستانمان را از یاد نبریم...
این یکی از آهنگهای حبیب است که تازگی گرفتم به طرز عجیبی یاد خودم میافتم...
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
بر بتن جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیافتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزی عمر این همه افسانه ندارد