با نام یگانه آفریدگار هستی...
اخرین مطلبی را که نوشته بودم را خواندم و بغض این چند روز مثل همیشه ترکید...
یاد باد ان روزگاران یاد باد...
زندگی ام داره رسم خوشایند اش را از دست میدهد و من ناتوانتر از همیشه به نظاره نشستهام... کشتی ارزوهام داره به گل میشینه...
یک سال و یک هفته از اولین روز آشنایی مان گذشته و لبالب از حرف و سخن هستم...
میخواهم به رسم و عادت گذشته شروع کنم به نوشتن هر انچه از دلم را سرشار از غم و غصه کرده و هیچکس را توان شنیدنش نیست...
عدم درک متقابل تنها چیزی بوده که همیشه ازارم داده و الان لایه لایه وچودم را مثل موریانه میخوره...
ترا من چشم در راهم شباهنگام...
با تو حرف خواهم زد ای کسی که هستی ام را ارزان تقدیم ات کردم تا زندگی ام را بسازم و حال تنها میخواهم که درک ام کنی و چه ناتوانی از براوردن خواسته ام...
از امروز اینجا حرفهایی را میزنم که دوست داشتم تو صبورانه بشنوی... و نشد