19 اردیبهشت 1398/  9 مای 2019

دو روز بعد از تولد چهل سالگی...

چقدر حس و حال عجیب و غریبی بود و چهل سال گذشت با چشم برهم زدنی... 

چقدر زود دیر میشود...

شاید یکی از بدترین سالگردهای تولدم بود و چقدر دوست داشتم چهل سالگی ام برام متفاوت تر از همیشه باشه... ولی چقدر ساده و ساده و ساده گذشت و رضا هم صبح بلند شد و یک تبریک و یک بوس و تمام....چقدر دوست داشتنی بود اگر رضا یک کار کوچیک برام میکرد شاید حتی یک شاخه گل ساده حالم را خوب میکرد که ابنقدر این حس لعنتی بی کسی نفس ام را بند نمیاورد... من و یک دنیا تنهایی و یک ادریان برام مونده و یک پسر توی شکمم...  خدایا چقدر دلم گرفته چقدر دلم چیزهایی میخواد که ندارم و چقدر حرف برای زدن تو این دل لعنتی گیر کرده

وای خدا که چقدر صبرت زیاده پس چرا ما بنده هات اینقدر بی صبریم...

کاش صدای دل من و میشنیدی 

چهل سال برای گذشت با چهل هزار تا ای کاش... دلم میخواست برگردم به بیست سالگی و اینهمه حماقت های دوران جوانی ام را تکرار نمیکردم 

گذشت و گذشت و گذشت تمام روزهای خوشی که صرف ادمهای بی ارزش شد و دیگه هیچی نمانده جز افسوس و لعنت به این حماقتهای مسخره خودم و افسوس از جوانی که به دلیل اعتماد به دیگران بیهوده گذشت

خدایا بهم قدرت بده هر چی که بوده و گذشته را فراموش کنم و اینقدر قوی باشم که فقط برای پسرهام شرایط خوب زندگی کردن را مهیا کنم ای کاش بچه ها شبیه هیچ کس نباشن و نشن جز خودشون خدایا کاش یاد بگیرن که راه درست زندگی کردن را باید خودشون پیدا کنن