خسته‌ام از این کویر...

با نام او...

واقعا خسته ام... با تمام وجود از این همه افکار درهم خسته شدم، دیگه تحمل ندارم این همه در ذهن‌ام آشوب باشد... خدایا پس کی این افکار دست از سر من برمی‌دارند، آیا می‌رسد آن روز که اینقدر پریشان نباشم... و برای اینکه شب‌ها به آرامش برسم مجبور نباشم اینقدر صلوات بفرستم تا خوابم ببرد، اما من مطمئن هستم عمر این روزها رو به پایان است و من بی‌صبرانه منتظر سحرگاهان هستم

فردا باز هم عازم بابل هستم و خواهرم را هم با خودم می‌برم ولی او زودتر از من برمی‌گردد
به امید تو...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد