هو الطیف

کاش می توانستم بفهمم حالم خوبه یا نه....اصلا نمی توانم بفهمم که چه ام شده....  هرچی فکر میکنم می بینم این رورها روزهایی است که باید خوشحال باشم اما خدای من چرا نیستم؟؟؟ چرا حالم اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر منقلب شدم؟؟؟

من اینهمه روزها و شب ها دلتنگ می شدم و حالا دیگه ان زمانی رسیده که از همه ان دلتنگی ها دور شدم و این روزها همان روزهایی است که همیشه آزوشون را می کردم... اینکه منهم در شرایطی باشم که هر زمان توانستم بتوانم ببنمت نه اینکه برای 1-2 ساعت دیدنت مجبور باشم 4-5 ساعت این جاده هراز را بروم و بیام که چی میخوام 2 ساعت در کنارت باشم... و حالا تو در 2-3کیلومتری من هستی....

تو از جمعه که دیگه آمدی که اینجا بمونی و روز شنبه اولین روز هفته تو هم اولین روز کارت را شروع کنی... حالم اساسی قاطی پاتی شده... باور میکنی منی که هرروز 2-3 ساعت می شستم درس میخوانم این 2-3 روزی که امدی اصلا دل و دماغ درس خواندن ندارم.... یک جورهایی مثل دیوونه ها شدم... هر صبح که بلند می شم فکر میکنم امدنت و نزدیک شدنمان فقط یک خواب بوده که با بیدار شدنم این رویا تمام شده و من اینجام و همچنان از هم دوریم.... فکر کنم حالا حالا طول بکشه تا من باور کنم که  تمام این چریانات  یک واقعیت محض است که اینقدر که خدا ما را دوست داشت اجازه داد تا تجربه اش کنیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد