صدایم کن، صدای تو ترانه‌ست

با نام او...

بالاخره این وبلاگ من هم سر و سامان گرفت و از آن اوضاع خرابی که داشت درآمد و اینجا وظیفه خودم می‌دانم که از دوست جدیدام عمو قاسم تشکر کنم که زحمت کشیدند و همه چیز را سروسامان دادند...

این ۲-۳ روز به طرز عجیبی گرفتار کلاسها بودم و امروز هم که اول هفته بود از ظهر تا ۹ شب سرکلاس بودم... و واقعا خسته‌ام...و هرچی تلاش می‌کنم که یک برنامه سفر بگذارم،‌به هیچ وجه جور نمی‌شود. خانواده داشتند برای آخر هفته و تعطیلی که هست برنامه شمال می‌گذاشتند و من با کمال میل قبول کردم و بعد هم بهارک بهم پیشنهاد داد بریم رامسر و داشتم رو برنامه او هم فکر می‌کردم که یادم افتاد من آخر هفته باید تهران باشم چون سرم هم برود باید پنجشنبه صبح سرکلاس زبان حاضر باشم و بعد هم یادم افتاد اصلا سه‌شنبه هم باید تهران باشم که کلاس دارم و خلاصه بازهم جور نشد یک هوایی عوض کنم واقعا دیگه کلافه‌ام، به طرز عجیبی دلم می‌خواهد ۱-۲ روزی از تهران دور شوم آنهم تنهای تنها... کاش می‌توانستم به تنهایی سفر کنم به جایی بروم که هیچ‌کس جز خودم نباشد و فقط خودم باشم و خودم... اما امکان‌اش نیست و حال فردا هم برای انتخاب واحد باید بروم بابل که اگر خدا بخواهد انشاالله آخرین ثبت‌نام‌ام خواهد بود، البته واقعا امیدوارم اینگونه بشود...

نمی‌دانم این چه حسی است که دارم... یک حس غریب، نمی‌دانم چرا دل‌شوره دارم... امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و من بتوانم مثل گذشته باشم...خدایا کمک‌ام کن.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد