صبح ۴ ساعت کلاس ریاضی داشتم و چقدر زود گذشت... چون من فقط حضور فیزیکی در کلاس داشتم و تمام مدت ذهنام در جای دیگر بود... و بعد از کلاس تمام مدت با خودم بودم تنهای تنها... و خودم را وبلاگ خوانی سرگرم کردم.
یک وبلاگ به آدرس
www.acetaminophen.persianblog.com برام میل کرده بودند و دیشب یکسر رفتم و از سبک نوشتناش خوشم آمد و امروز از بعدازظهر تمام آرشیواش را خواندم، وبلاگ خواندنی است و یا حداقل برای من میتوانست مفید باشد که حتی برای لحظاتی هرچند کوتاه از این افکار رهایی بیابم...
بهارک از فرودگاه بهم زنگ زد که دیگر داشت میرفت و ازم خداحافظی کرد و بنده خدای دیگری را برای خداحافظی پیدا نکردهبود که بهم سفارش کرد بهش زنگ بزنم و از طرف بهارک این کار را بکنم... بهارک هم تو این گیر و دار تنهام گذاشت...بیمعرفت گوساله... به تلفنهاش معتاد شدم.
با تمام تلقینی که به خودم میکنم هنوز ذرهای آرامش پیدا نکردم... خدایا نکنه مرا فراموش کردی... اصلا خبر داری با این بندهات چی کار کردی؟؟؟؟؟ چه چیز مرا داری امتحان میکنی... از درون یک چیزی تمام وجودم را دارد میخورد و در ظاهر هیچ نشانی ندارد...مثل خانهای شدهام که از تمام چوبهایش را موریانه خورده و ظاهرش هیچ چیز را نشان نمیدهد اما به ضربهای فروخواهد ریخت، و من فقط دعا میکنم کسی بهم آن تلنگر نهایی را نزند که در چشم بهم زدنی فروخواهم ریخت... از اینکه اینقدر ضعیفام حالم بهم میخورد...از عجز و ناتوانی که در این جریانات گریبانگیرم شده است، بیزارم
خداوندا تنها تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...
و چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است