با نام تنها عشق من در زندگی
هیچکس نمیتواند حال امروز من را درک کند... همانطور که دقیقا هفته پیش همین دقایق هیچکس درک نکرد این بنده خدا در چه عوالمی بسر میبرد و واقعا دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا در خود میبلعید در حالیکه هیچوقت این اتفاق نیافتاد و من تنها روزه سکوت گرفتم و تمام نیرویام را جمع کردم که بتوانم به زندگیام مثل گذشته ادامه بدهم. چون نمیخواستم صدای شکستن قلبام را کسی بشنود و هیچکس جز خودم و خدای خودم این صدای مهیب را نشنید و تمام این جریانات نیازمند آن بود که بدون هیچ عکسالعملی به روند عادی زندگی ادامه بدهم، و تنها قادر به انجام این امر شدم و همین کفایت میکند...
امروز وقتی با تلفنی که از بابل داشتم فهمیدم آن درسی را که با بدترین شرایط ممکن، امتحان دادم با نمره ۱۲ پاس شده است. اصلا احساس نکردم که رو زمینام و اصلا به این مسئله که این درس پاس شد و کلی میتواند برایم نقش مهمی بازی کند فکر نکردم... فقط ذهنام به این نکته معطوف شده بود که خدا چقدر دوستام دارد و چقدر از حمایتاش برخوردارم و حس کردم خوشبختترین آدم دنیا هستم که از همچنین موهبتی برخوردارم و به این فکر کردم که نماز شکر از هر نماز دیگری بر من واجبتر است.
در حال حاضر که به این جریانات فکر میکنم میبینم به سرعت برق و باد یک هفته را پشت سرگذاشتیم و من در تمام این مدت در حال امتحان شدن بودم و به امید اینکه این امتحانات را به خوبی به پایان برسانم، صبر کردم... صبری که میتوانم به جرات بگویم مدتها بود از دستاش داده بودم و حال با سختی بسیار بدست آوردماش و بیش از پیش قدراش را میدانم.
یک چیزی مثل خوره افتاده به جونم... اصلا نمیدانم چطور باید درماناش کنم فقط درماناش گذر زمان است، یا نتیجه میدهد و یا بر اثر گذر زمان فراموشاش خواهم کرد. وقتی خوب درباره این جریانات فکر میکنم میبینم چقدر تغییر کردم... من آن آدم ۲-۳ سال پیش نیستم حالا به جایی رسیدم که حتی نسبت به یک ماه پیش هم کلی تغییر کردم و این تغییرات از من آدمی از یک جنس دیگر ساخته است که شاید حالا تحملام از طرف دیگران راحتتر باشد.
امروز بعد از زمانی نزدیک به ۲-۳ ماه سر فرصت رفتم تو خیابانهای تهران... چقدر برایم غریبه بودند. حسی غریب که این اجازه را نمیداد که به خود بقبولانم که من متعلق به این شهر هستم و تمام این آدمها همشهریهای دیرین من هستند... گیج شدهبودم که آیا مردم اینقدر تغییر کردم یا نه این من هستم که این همه متحول شدم و حالا دیگه درک این شرایط برایم سخت شده... چه حس آزاردهندهای بود، حس میکردم من دیگه از جنس این مردم نیستم... در حالیکه من در میان همین مردم بزرگ شدهام. شلوغی خیابانها و وجود این همه ماشینهای رنگارنگ آرامشام را بهم میزد... برای مدتی هرچند کوتاه از این همه شلوغی بدور بودم و حال تحمل این همه شلوغی برایم سخت شده است. علت همه این حسهای غریب دور بودنام از این شهر است. رفت و آمدهای متوالی این چند ماه من به بابل و سرگرم بودنام به درس و زندگی و بدبختیهایم مرا از این شهر دور کرده است... شاید باور نکنید منیکه دور بودن از تهران بیش از ۴-۵ روز برایم امری غیرقابل تحمل بود و فکر اینکه در شهری غیر از تهران زندگی کنم برایم غیرممکن بود، حال به جایی رسیدم که زندگی در شهری کوچک مانند بابل برایم راحتتر از زندگی در پایتخت شده است... تهران، این زادگاه من دیگر این قدرت را ندارد که مرا جذب خود کند، دیگر تحمل ساعتها ماندن در ترافیک را ندارم و دیگر نمیتوانم این هوای آلوده تهران را با عشق تنفس کنم. و تنها از این همه تناقض میترسم.
فردا صبح تجریش کلاس زبان دارم و صبح زود باید بلند شوم و هنوز بیدارم و در شرایطی مینویسم که هنوز وبلاگام خراب است و از دست خودم هم هیچکاری برنمیاید.
سفر بهارک هم دیگه دارد به روزهای آخرش نزدیک میشود و جمعه شب به خواست خدا در تهران خواهد بود و من بعید میدانم بتوانم تا روز یکشنبه که میخواهیم برویم بابل بتوانم ببینماش. چون خودش ساعت ۸-۹ وارد تهران میشود و منهم شنبهاش از ساعت یک ظهر تا ۹ شب پرسپولیس کلاس دارم...
آهسته بیا آهسته بیا
به سرای دل من
دیوانه دلم تازه خوابیده
امروز مرو از برم، ای یار بساز
اینوگل صد برگ بدین خار بساز
ای عشوه فروش با خریدار بساز
ای ماه بیا با شب تار بساز
برایت میخوانم ای یار خوشآواز
برای هر روز و شبات یک سرآغاز
میخواهم بگویم عاشقام، عاشقام همیشه
برایم بمان، تو بمان هیچکس تو نمیشود
آهسته بیا، آهسته بیا
به سرای دل من
دیوانه دلم تازه خوابیده...