چقدر خسته‌ام

با نام او...

اصلا نمی‌دانم چرا سر از اینجا درآوردم... و اصلا نمی‌دانم چی می‌خواهم بگم. من که هیج‌وقت با کسی نمی‌توانم حرف دلم را بزنم و الان هم تنها کلی حرف در دل دارم که مثل خوره افتاده به جانم و لحظه‌ای مرا رها نمی‌کند و اصلا هم نمی‌دانم چه باید بکنم. این جریانات اخیر تمام انرژی‌ام را صرف خودش کرده بطوری که دیگر کارهای روزمره برایم طاقت‌فرسا شده است از طرفی مشغله‌های فراوانی که در این تابستان داشتم، خستگی‌هایم را دوصد چندان کرده است...

آخ که دلم لک می‌زند بزنم و کوه و دشت و صحرا... کاش می‌توانستم این کار بکنم...
چقدر از همه چیز پرشدم مثل لیوانی شده‌ام که تنها با یک قطره سرریز خواهد شد...

خدایا کمک‌ام کن.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد