همزبانی نیست تا بازگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویش را مایه آزار خویش...
بعد از یک هفته ساعت ۸ شب پا به تهران گذاشتم، اما با چه حالی برگشتم... من شبی را در بابل سپری کردم که هیچگاه در عمرم فراموشاش نخواهم کرد و تا عمر دارم حتی برای بدترین دشمنام هم خواهاناش نخواهم بود آن شب برایم تبدیل به یک کابوس شده لحظهای از ذهنام خارج نمیشود که تو چه جهنمی گیر کردهبودم که هیچ راه فراری نداشتم و فقط باید سکوت میکردم...
نمیدانم ... شاید یک بار سنگین که من تحمل وجوداش را روی شانههام نداشتم، امروز از رو دوشم برداشتهشد. و نزدیک به ۱۴-۱۵ ساعت است که وجود آن بار سنگین را روی شانههایم احساس نمیکنم. اما... بهای این کار برای من با تفکرات خاص خودم بسیار سنگین بود.
وقتی حرف میزد فقط افکارم را بهم میریخت و من تنها در افکار بهم ریخته خودم غرق بودم و به مناظر اطراف نگاه میکردم و تنها گوشام را به او سپردم تا بتوانم سخناناش را درک کنم، من رفته بودم که از شر افکاری که روزم را خراب کردهبود خلاص شوم تا بتوانم به روند عادی زندگی برگردم اصلا فکر نمیکردم که تا این حد از بیخ ویران بشوم...برایم عجیب بود با اینکه با حرفهایش تمام افکارم را بهم ریخت و مطمئنا ناخواسته بزرگترین ضربه را در زندگیام به من وارد کرد... و اما با تمام این اوصاف بعد از تمام این وقایع ذرهای نظرم نسبت به او تغییر نکرد، حس تنفر عادیترین اتفاقی بود که میبایست در من ظهور پیدا میکرد اما اینگونه نشد... من تنها به عنوان یک دوست قبولاش داشتم و دارم و هنوز هم ایمان دارم که اشتباه نکردهام و در پایان باز هم خودم را فراموش کردم فقط به شرایط او فکر میکردم و اینکه با وجود اینکه این ضربه برای من بسیار عظیم بود دلم میخواست که به او کمک کنم، اما هرچی فکر کردم که چگونه میتوانم آراماش کنم مغزام یاری نکرد و از کمک به او عاجز شدم و با یک کلمه خداحافظی از آنها جدا شدم... در خیابان برای لحظهای به ستون تکیه دادم و این را به خودم تلقین کردم که وقتی برسم خانه باید لبخند بر لب داشته باشم و با این روحیه وارد خانه شدم با اینکه این اتفاق هرگز اتفاق نیافتاد...
در تمام مدت امتحان بعد از اینکه دیگر از جواب دادن به سوالها عاجز شدم همه فکرم به شب قبل برمیگشت. بعد از امتحان وقتی فکرم از یک لحاظ آزاد شد تازه توانستم به بزرگی این جریانان پی ببرم و به محض خارج شدن از جلسه امتحان و در شرایطی که هیچکس را در کنار نداشتم به سرعت اشکهایم به یاریام آمدند تا مرهمی بر دردهای این دل غمگین باشند که حال تبدیل به کوهی شده است که نیاز به تخلیه دارد اما نمیداند چگونه...
و حال تنها خوشحالم که میتوانم همانند گذشته به زندگی عادی و عاری از هیجان خود ادامه بدهم بدون وجود نفر سوم... و بازهم من ماندم و خدای خودم و تنهاییهایی که مرا به کمال نزدیک میکند... و فقط سردرگم هستم . حال امتحانات تمام شد و حال میتوانم با خیالی راحت به این افکار پریشان نظمی بدهم و تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم.
و حال تنها نیاز به استراحت و آرامش دارم...