وای... مردم و زنده شدم تا امروز گذشت... از صبح تو کتابخانه انگار تو برزخ بودم که دارن جونم و میگیرن درس خواندم و با خودم کلی حرف زدم... آخه من دیگه کسی را ندارم که براش پرچانگی کنم و همش حرف بزنم ... ذیگه کسی را ندارم که وقتی از اداره میام براش تعریف کنم چه اتفاقاتی برام تو اداره افتاد... ان هم همه حرفهام مو تا ته اش گوش کنه تا حرفهای من تمام بشه و سبک بشم و بریم خانه.... دیگه هیچکس را ندارم که ازم بپرسه که من...
چه جهنمی شده این زندگی...