تو که باشی همیشه بهار است...

با نام او

امروز عجب روزی بود، روزی دیگر از روزهای خوب خدا که فراموش نخواهد شد...

امروز صبح وقتی در اتوبوس از پیچ و خم‌های جاده هراز می‌گذشتم تنها به آن لحظه‌ای فکر می‌کردم که قرار است تو را بعد از یک ماه و نیم ببینم و تو هنوز خبر نداشتی که من تهران را به نیت دیدار تو ترک کردم و این راه را بسوی تو می‌آیم و هر لحظه به تو نزدیکتر می‌شوم.... هیچکس نمی‌داند که در آن گرما وقتی کنار رستوران بسته دلف به انتظار تو نشسته بودم چه حالی داشتم فقط وقتی که جلویم ترمز کردی احساس کردم که خدا چقدر ما را دوست دارد که با تمام مشکلاتی که داریم  این فرصت را هرچند کوتاه پیدا کردیم تا بار دیگر همدیگر را ببینیم...

امروز اینقدر مهربان و دوست داشتنی شده بودی که تمام تجربه تلخی که این چند روز اخیر با هم تجربه کردیم را به راحتی فراموش کردم.... چقدر خوب بود که بعد از مدتی مدید با دلشوره و نگرانی کمتری توانستیم کنار دریای زیبای خزر بشینیم و با هم حرفهامان را بزنیم... چقدر خوب است که الان کسی را دارم که بدون نگرانی می‌توانم بشینم و باهاش حرف بزنم و حالا گوشهای تو فقط متعلق به حرفهای من است و من امروز کمال استفاده را ازش کردم وقتی که به دریای نیلگون خزر نگاه میکردم این من نبودم که داشتم حرف میزدم گویی اصلا پاهام روی این کره خاکی نبود یک نیرویی دیگر بود که حرفهای دلم را به زبان آورد حرفهایی که اگر به خودم بود به این راحتی و روانی نمی‌توانستم به زبان بیاورم من به حدی در عوالم خودم غرق بودم که متوجه خیسی گونه‌های تو نشدم... تو اشک‌هایت جاری شد و من اصلا حواسم به این قضیه نبود و فقط به این فکر می‌کردم که چقدر حرف دارم که تو باید بشنوی.... 

چقدر سبک شدم سرشارم از یک حس زیبایی هستم که از بودن با تو نصیبم شد حسی که هیچ اسمی برایش ندارم... فقط می‌دانم حسی است که بعد از مدت زمانی طولانی روحم را به آرامش رساند.

میدانی امروز که از راه رسیدم این دومین مطلبی است که اینجا گذاشتم و مطمئنم که هیچکس نمی‌تواند درک کند که ارسال این دو مطلب پشت سرهم تا چه حد می‌تواند وصف حال امروز من و تو باشد.... امروز بازهم از آنروزهایی بود که هر دومان دوست داشتیم همدیگر را بغل کنیم و با خیال راحت گریه کنیم و بااینکه در کنار هم بودیم باز هم این اتفاق که مدتها در حسرت‌اش هستیم نیافتاد

چقدر خوب است که عشق من و تو اینقدر پاک است.... پاک و زلال بدور از هرگونه پلیدی.

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 13:44 http://mntz60.persianblog.com

سلام وبلاگ خوبی دارید البته هنوز درست نخوندم. من تو اورکات دیدمتون

حمید سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:01

yaar_b: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
yaar_b: بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
yaar_b: بوقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم
yaar_b: به گفتگوی تو خیزم ، به جستجوی تو باشم
yaar_b: به مجمعی که در آیند ، شاهدان تو عالم
yaar_b: نظر بسوی تو دارم ، غلام روی تو باشم
yaar_b: به خوابگاه عدم ، گر هزار ساب بخسبم
yaar_b: هزار سال
yaar_b: زخواب ، عاقبت آگه ، به بوی موی تو باشم
yaar_b: حدیث روضه نگویم ، گل بهشت بیویم
yaar_b: گل بهشت نبویم
yaar_b: جمال حور نجویم ، دوان بسوی تو باشم
yaar_b: می بهشت ننوشم ، ز دست صاقی رضوان
yaar_b: مرا به باده چه حاجت ، که مست روی تو باشم
yaar_b: هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
yaar_b: وگر خلاف کنم من ، دوان بسوی تو باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد