با نام افریدگار زیبایئ ها
همین چند ساعت پیش از سفر برگشتم... دیروز اولین سالگرد فوت مادر بزرگ ام بود و رفته بودم اصفهان و امروز یک سال شد که ما را ترک کرد و این بار هم که رفتم اصفهان نبودش در خانه عمه ام کاملا محسوس بود و جای خالی اش ازارم داد و برای لحظه ای اشک را بر گونه هام جاری کرد... و این بار که رفتم اصفهان فرصتی شد که بر سر مزار پسر عمه شهیدم بروم پسر عمه ای که هیچ ازش به یاد ندارم و هیچ خاطرهای از او در ذهنام وجود ندارد اما با رفتن بر سر مزارش اشکام بدون اراده من از گونه هایم جاری شد و چه دردناک است دیدن جوانهایی که همه سالهاست که در اغوش خاک جاگرفتند همه انها جوانانی بودند که بزرگترین شان ۲۲-۲۳ ساله بود... نمیدانم میتوانید درک کنید که در فضایی قرار گرفتن که تا چشم کار میکند شهید خوابیده چه حسی به آدم دست میدهد... اینقدر این حس آزار دهنده است که من اگر تنها بودم با صدای بلند گریه میکردم... کاش میشد این تاریخ شومی را که برای مان رقم خورده را به عقب بازگزدانیم آنوقت شاید تمام این جوانان معصوم به جای هم آغوشی با این خاک سرد در آغوش گرم خانوادههاشان بودند...
خداوندا به تمامی خانوادههایی که از جنگ داغی بر سینه دارند صبری فراوان نصیب کن!!!
امیدواریم مردمهیچ حای دنیا طعم تلخ مرگ نچشن اما مگه میشه با این آدما !!