یا تویی غار تویی...

با نام او 

 

نمیدانم از کجا شروع کنم... این همه گلایه و این همه دلتنگی... این همه شکایت از روزگار... 

دلگیری از اینکه چرا تو این ایران همه زندگی خصوصی ات را با کارت قاطی میکنند... اینکه ما ایرانی های نازنین وارد حریم خصوصی زندگی دیگران شدن بخشی از زندگی روزمره مان است... 

اینکه آقایون در محیط های اداری برای لحظه ای تحمل خانمی بالاتر از خودشان را ندارند... نمیدانم این حرفها را چه کسی میتوانه درک کنه که درد من از کجاست 

دردهای من نگفتنی است... 

فردا دارم میرم یکی از مناطق شهرداری برای مذاکره اینکه برم انجا کار کنم... خدا کنه امشب بتوانم با این همه فکر و خیال بخوابم... فکر اینکه انجا با رفتنم موافق ات کنند... فکر اینکه سازمان فعلی با رفتن من از این سازمان موافقت کنند... چقدر نگرانم و چقدر مضطرب... و حال تنها سرم را بالا میگیرم  میگویم که خدایا ترا دارم و مطمئنم که فردا آنچیزی قلم خواهد خورد که خیر و صلاح من در آن است.. وقتی اینجوری فکر میکنم دلشوره ها و نگرانی هایم تمام میشه و یادم میافته که من در این دنیا کسی را دارم که شاید خیلی ها با قدم های غلط شان از دست اش دادند و من امیدوارم که تا ابد سایه اش را بالا سرم حس کنم... 

صدایم کن... صدای تو خوب است... 

فردا تا ساعت 10 تکلیف من با این اداره لعنتی معلوم میشه... و یا بهتر بگم تکلیف ام با شهرداری منطقه ....   معلوم خواهد شد که مرا میخواهند یا خیر وگرنه بازهم من میمانم این سازمان خراب شده... 

خواهان آن چیزی هستم که به صلاح است...

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:04

این جهان پر از صدای پای حرکت مردمی است
که همچنان که تورا میبوسند
در ذهن خود
طناب دار تورا میبافند.
منم همدرد توام البته باکمی تفاوت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد