تا نگاه میکنی چقدر زود دیر میشود...

با نام او

اصلآ نمیدانم ان چیزی را که درذهن دارم چگونه باید به زبان اورد...

نمیدانم چگونه میتوانم ابراز کنم که چقدر سخت بود شنیدن خبر رفتم قیصر امین‌پور...

هفت روز گذشت و هنوز وقتی عکسهایش را می‌بینم بغض می‌کنم بغضی که هنوز نترکیده...

 

رفتم و دیوانه شدم

با نام او

یک هفته شد که از مسافرت برگشتم و با کلی روحیه دوباره کارها شروع شد اما اینجا آنقدر همه چیز آشفته است که با آن همه انرژی که داشتم خیلی زود تمام شد.... چقدر دوست داشتم که فرصتی فراهم می‌امد تا درباره قونیه مطالبی بنویسم ... اما دریغ...

این هفته تمام انرژی که ذخیره کردم صرف کارهای عقب افتاده سازمان شد و فردا هم با اینکه تعطیل هستم باید بروم سرکار و فردا اولین روز شروع کلاسهایم است که با کارم قاطی شده  و امیدوارم تا ظهر تمام بشود تا به اولین جلسه درسم برسم... شدیدا امیدوارم که دیگه امسال به خواستم برسم که سالهاست در حسرت اش هستم و امسال باید قبول بشوم....

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت....

به نام عشق

دیروز از صبح با نام و یاد  حضرت مولانا اغاز شد صبح برسر مزارش بودم که به کوتاه و مختصر نمیتوان درموردش صحبت کرد.... و شب هم در مراسم رقص سما که بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولدش برگزار شده بود حضور داشتم.... از خدا مجالی می خواهم که در اینباره بتوانم متنی تهیه کنم...

من غلام قمرم....

با نام حضرت عشق...

اصلا برایم غیر قابل تصور بود که روزی در چند قدمی مقبره مولانا باشم.... و در این لحظه این اتفاق افتاد... آرزوهای آدمی چقدر کوچک و چه دستیافتنی است... چقدر حال خوبی دارم این شهر در آرامش فوق‌العاده ای بسر می‌برد... یکی از معدود شهرهای مذهبی ترکیه می‌باشد...  از شدت شوق و ذوقی که بابت دیدار مولانا دارم خواب از چشمهایم رخت بسته است....

من بگوش تو سخن های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که بسر هیچ مگو

 

با نام او

در شرایطی که همه چیز بنظر روبه راه میرسد... بازم کم آوردم... بازم قاطی کردم... باز هم زود از کوره در رفتم... بعد از افطار حالم منقلب شد... تا کی این شرایط با منه... خدایا کمکم کن زودتر تو مسیر صحیح زندگی ام قرار بگیرم...

دلم برای همه آن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم و در حال حاضر ندارم تنگ شده.... دلم  آن زندگی را می‌خواهد که همیشه آرزوش را داشتم و هیچ وقت بدست نیاوردمش... دلم گرفته... خدایا کی از شر این اشک‌ها خلاصم می‌کنی...

خدایا...

هو الطیف

امروز طی یک عملیات ضربتی رفتم اسکان و یکدستگاه دوربین عکاسی Canon مدل S5-IS خریدم... بیشتر از آن مبلغی بود که کنار گذاشته بودم اما مهمترین مسئله این است که از خریدی که کردم کاملا راضی هستم.... و این از همه مهمتر است ....

با نام مهربان ترین

عجب حکایتی دارد این دنیا...

دقیقاْ در آن لحظاتی که احساس می‌کنیم که زندگی مان به آخر خط رسیده... بدون آگاهی من و تو آغازی دیگر در جریان است ...

زندگی شاید همین باشد...

 

دقیقا شاید زندگی همان لحظاتی که اصلا انتظارش را نداریم....

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.



به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

 

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 

 


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

و ضربان قلبت را تندترمی کنند،

دوری کنی...


 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی....


 

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن!

نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن!


Pablo Neruda

 

امروز روز دیگری خواهد بود!!

با نام یگانه آفریدگار هستی که تمامی وجودم از اوست

عجب روزگاری شده...

بعد از مدتها امروز اولین روزی بود که بطور کاملا نسبی حال و روز خوبی داشتم... شب با خانواده رفتیم سینما که فیلم جالبی بود امشب یک تصمیم داشتم و ان اینکه  یک ایمیل چانانه به کسی بزنم که توان کمک کردنم را دارد و با این نیت هم به سراغ اینترنت آمدم اما داستان جور دیگری رقم خورد...

امشب تمامی انچه را که از سال ۸۲ در این وبلاگ نوشته بودم را خواندم... نمیتوانی تصور کنی که الان چه حالی دارم... نمیدانی که چقدر فکر تو ذهن ام بوجود اورد واقعا فراموش کرده بودم که چه روزهایی داشتم و چه روزهایی را از سرگذراندم و حال در چه روزگاری بسر می برم واقعا یک قسمت از زندگی ام را فراموش کرده بودم و امروز دیدم که چه آسان روزهایی سخت را در زندگی تجربه کردم و چه اسان از  آن همه سختی گذشتم و هنوز زنده ام و هنوز در حال نفس کشیدنم...

واقعا زندگی چه زیبا ما را به بازی گرفته...

من  به نیت نوشتن یک ایمیل آمدم و حال با کلی دیدگاه جدید و بهتر می توانم این کار را انچام دهم٬ امشب بعد از این همه سال احساس خوب زندگی کردن را تجربه میکنم

خدایا برای برخواستن به کمک ات نیاز دارم...

تا نگاه میکنی چقدر زود دیر میشود...

هو الطیف

سلامم را جوابی ده که در شهر تو میهمانم....

یکسال و اندی گذشت... و چقدر زود گذشت... و تنها خدا داند که بر سرمان چه آمده و این بازی زمانه چه زیرکانه ما را به بازی گرفت و چه آسان از هر آنچه که ترس و واهمه داشتیم بر سرمان بارید و توان مبارزه برای جلوگیری این همه وقایع را چه عاجزانه از دست دادیم و حال ما ماندیم و آهی که هر از گاهی از سینه بیرون می‌جهد...

تنها... ای کاش با گذشت روزهای عمرمان روزی رسد که راه  و روش زیبا زیستن را بیاموزیم و به امید اینکه این روز موعود را هرچه زودتر ببینیم!

 

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

باز گشتی مجدد با دلی پر ز اندوه زمانه

 با نام آفریدگار زیبایی ها

پس از گذشت قریب به شش ماه برگشتم با کلی حرف با کلی درد با کلی اندوه با کلی گلایه از زمانه و هزاران اتفاقی که از من من ساخت....

به امید توِ

با نام یگانه افریدگار هستی،

روزها به سرعت از پی هم می‌گذرند و تا به عقب نگاه می‌کنیم روزهایی را می‌بینیم که تمام شده و امکان بازگشتی هم وجود ندارد... گویی همین دیروز بود که چشم به ساعت بودیم که مسافرانمان از راه دور برسند و حال ۴۰ روز گذشت و عزیزانمان برگشتند و چه روزهای سختی است... عادت در اغوش داشتن خواهرزاده‌هایم لذتی بود که حال از آن محروم هستم... دیروز اولین روزی بود که علاقه‌ای به آمدن به خانه نداشتم چون دیگر آنها در خانه مان نبودند... امیدوارم هر چه زودتر بتوانم بازهم در آغوششان بگیرم...

با نام مهربانی

عمر سال ۱۳۸۳ نیز با چشم برهم زدنی به پایان رسید و حدود یک ماه نیز از عمر اولین ماه سال ۱۳۸۴ نیز می‌گذرد...

دلشوره، نگرانی و اضطراب اولین چیزهایی بود که سال ۱۳۸۴ با خود برایم به ارمغان آورده است... تمام آن اتفاقاتی که در پایان سال ۸۳ مرا برای ادامه این راه امیدوار کرده بود حال تبدیل به مواردی که شده که جز یاس و ناامیدی چیزی دربرندارد... و من تنها از ادامه این روند نگرانم...

در اولین روزهای سال جدید شدیدا در شهر خودم تهران احساس غربت می‌کنم...

با نام عشق...

روزهای پایانی زمستان و روزهای پایانی سال هم به سرعت از پی هم می‌گذرند تا ما هرچه زودتر به سال جدید نزدیک‌تر شویم... به امید یک سال خوب برای همه مردم ایران زمین.

هفته آینده در همچنین لحظاتی خواهرم را در کنارم خواهم داشت، بعد از مدتی طولانی در کنار هم خواهیم بود... اصلا فکرش آن لحظه را هم نمی‌توانم بکنم که چه حالی خواهیم داشت... خدایا سپاسگذارتم.

با نام خداوند مهربان

با چشم بر هم زدنی به آخرین ماه سال هم رسیدیم و با چشم بر هم زدنی این چند روز باقیمانده نیز به پایان خواهد رسید... و این روزها همان روزهایی است که من و خانواده به مدت ۸ سال هرروز و هرروز آن را به انتظار نشستیم... دقیقا ۱۵ روز دیگر خواهرم بهمراه سه فرزندش بعد از ۸ سال به ایران خواهند آمد.... و تنها می‌توان خدا را شکر کرد!:)

 

با نام دوستدار عاشقان

اصلا نمیدانم چرا این مدت طولانی که گذشت هیچ گرایشی به نوشتن نداشتم نه در اینجا و نه در دفترم... راستش الان هم حال و هوای نوشتن ندارم ازصبح تا بحال دفترم را باز کردم بلکه دو سه خطی بنویسم اما هنوز این حس در من بوجود نیامده است که قلم در دست بگیرم و بنویسم و حال نیز نمیدانم  چه شد که سر از اینجا درآوردم...

خنده هایم گم شود در خنده هایت
گریه هایم در پناه شانه هایت
من فدایت

شعر می خوانی و سر از پا نمی فهمم
باز هم من می شوم محو صدایت
من فدایت

چشم شیرین شرم دارد از نگاهت
تاج خسرو کاخ کسری خاک پایت
من فدایت

ترسم از چشم شوری زخم بینی وای!
ماه من بر جان من درد و بلایت
من فدایت...


این بار هم مثل همیشه بدون اینکه متوجه باشم مخاطب‌ام تویی... تویی که تمام لحظه‌هایم را به خود اختصاص دادی... تا مبادا لحظه‌ای از یاد و خاطرت غافل شوم... هیچ می‌دانی که چند روز است که ندیدمت... و من شدید دلم برایت تنگ است... اما این بار دلتنگی‌ات آزارم نداد و تو خود خوب من بهتر از هرکس میدانی چرا؟؟؟ من و تو اگر خداوند بخواهد در حال نزدیک شدن به آن مطلوب‌ همیشگی‌مان هستیم... همان چیزی که هریک بارها و بارها بدور از چشم یکدیگر  در تنهایی و خلوت‌مان از خدای‌مان خواسته‌ایم و حال به خواست خدا در چند قدمی ان ایستاده‌ایم.


و تو ای خدای من... ای تنها یار و یاور همیشگی همه لحظه‌هایم بسیار سپاسگذارت هستم برای هر آنچه که برایم خوب بود و تو در اختیارم گذاشتی و هر آنچه را که از من دریغ کردی که برایم خیری دربرنداشت... برای همه چیز از تو یگانه آفریدگار تمام لحظه‌های تلخ و شیرین زندگانی ام سپاسگذارم... و باز هم مثل همیشه همه چیز را به دستهای مهربانت واگذار می‌کنم که تو خود بهتر از هرکس خیر و صلاح من و او را می‌دانی...


وای باران...

باران...

شیشه‌ی پنجره را باران شست...

از دل من امّا چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!

با نام او

روزها به یرعت از پی هم می‌گذرند و روز به روز عشق من به تو بیشتر می‌شود و این عشق بی حد و مرز من مرا به وحشت می‌اندازد... وحشت از آن روز که دیگر تو را در کنار خود نداشته باشم ... شاید بتوانند تو را از من بگیرند اما هیچ کس نخواهد توانست خاطرات خوش بودن در کنار تو را از من بگیرد و من با همین خاطرات تا آخر دنیا زندگی خواهم کرد...:)

خود را به هیئت تو درمی‌آورم
تا در نبودنت
در آئینه ببینمت...