هو الطیف
کاش می توانستم بفهمم حالم خوبه یا نه....اصلا نمی توانم بفهمم که چه ام شده.... هرچی فکر میکنم می بینم این رورها روزهایی است که باید خوشحال باشم اما خدای من چرا نیستم؟؟؟ چرا حالم اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر منقلب شدم؟؟؟
من اینهمه روزها و شب ها دلتنگ می شدم و حالا دیگه ان زمانی رسیده که از همه ان دلتنگی ها دور شدم و این روزها همان روزهایی است که همیشه آزوشون را می کردم... اینکه منهم در شرایطی باشم که هر زمان توانستم بتوانم ببنمت نه اینکه برای 1-2 ساعت دیدنت مجبور باشم 4-5 ساعت این جاده هراز را بروم و بیام که چی میخوام 2 ساعت در کنارت باشم... و حالا تو در 2-3کیلومتری من هستی....
تو از جمعه که دیگه آمدی که اینجا بمونی و روز شنبه اولین روز هفته تو هم اولین روز کارت را شروع کنی... حالم اساسی قاطی پاتی شده... باور میکنی منی که هرروز 2-3 ساعت می شستم درس میخوانم این 2-3 روزی که امدی اصلا دل و دماغ درس خواندن ندارم.... یک جورهایی مثل دیوونه ها شدم... هر صبح که بلند می شم فکر میکنم امدنت و نزدیک شدنمان فقط یک خواب بوده که با بیدار شدنم این رویا تمام شده و من اینجام و همچنان از هم دوریم.... فکر کنم حالا حالا طول بکشه تا من باور کنم که تمام این چریانات یک واقعیت محض است که اینقدر که خدا ما را دوست داشت اجازه داد تا تجربه اش کنیم...
با نام او
زدودن تو از خاطرم نمایشی است مکرر،
نمایشی که هر روز،
بارها در آن مرگ را پذیرفتهام...
با نام او
امروز عجب روزی بود، روزی دیگر از روزهای خوب خدا که فراموش نخواهد شد...
امروز صبح وقتی در اتوبوس از پیچ و خمهای جاده هراز میگذشتم تنها به آن لحظهای فکر میکردم که قرار است تو را بعد از یک ماه و نیم ببینم و تو هنوز خبر نداشتی که من تهران را به نیت دیدار تو ترک کردم و این راه را بسوی تو میآیم و هر لحظه به تو نزدیکتر میشوم.... هیچکس نمیداند که در آن گرما وقتی کنار رستوران بسته دلف به انتظار تو نشسته بودم چه حالی داشتم فقط وقتی که جلویم ترمز کردی احساس کردم که خدا چقدر ما را دوست دارد که با تمام مشکلاتی که داریم این فرصت را هرچند کوتاه پیدا کردیم تا بار دیگر همدیگر را ببینیم...
امروز اینقدر مهربان و دوست داشتنی شده بودی که تمام تجربه تلخی که این چند روز اخیر با هم تجربه کردیم را به راحتی فراموش کردم.... چقدر خوب بود که بعد از مدتی مدید با دلشوره و نگرانی کمتری توانستیم کنار دریای زیبای خزر بشینیم و با هم حرفهامان را بزنیم... چقدر خوب است که الان کسی را دارم که بدون نگرانی میتوانم بشینم و باهاش حرف بزنم و حالا گوشهای تو فقط متعلق به حرفهای من است و من امروز کمال استفاده را ازش کردم وقتی که به دریای نیلگون خزر نگاه میکردم این من نبودم که داشتم حرف میزدم گویی اصلا پاهام روی این کره خاکی نبود یک نیرویی دیگر بود که حرفهای دلم را به زبان آورد حرفهایی که اگر به خودم بود به این راحتی و روانی نمیتوانستم به زبان بیاورم من به حدی در عوالم خودم غرق بودم که متوجه خیسی گونههای تو نشدم... تو اشکهایت جاری شد و من اصلا حواسم به این قضیه نبود و فقط به این فکر میکردم که چقدر حرف دارم که تو باید بشنوی....
چقدر سبک شدم سرشارم از یک حس زیبایی هستم که از بودن با تو نصیبم شد حسی که هیچ اسمی برایش ندارم... فقط میدانم حسی است که بعد از مدت زمانی طولانی روحم را به آرامش رساند.
میدانی امروز که از راه رسیدم این دومین مطلبی است که اینجا گذاشتم و مطمئنم که هیچکس نمیتواند درک کند که ارسال این دو مطلب پشت سرهم تا چه حد میتواند وصف حال امروز من و تو باشد.... امروز بازهم از آنروزهایی بود که هر دومان دوست داشتیم همدیگر را بغل کنیم و با خیال راحت گریه کنیم و بااینکه در کنار هم بودیم باز هم این اتفاق که مدتها در حسرتاش هستیم نیافتاد
چقدر خوب است که عشق من و تو اینقدر پاک است.... پاک و زلال بدور از هرگونه پلیدی.
My mother used to ask me what is the most important part of the body. Through the years, I would take a guess at what I thought was the correct answer. When I was younger, I thought sound was very important to us as humans, so I said, "My ears, Mommy." She said, "No Many people are deaf. But you keep thinking about it and I will ask you again soon." Several years passed before she asked me again. Since making my first attempt, I had contemplated the correct answer. So this time I told her, "Mommy, sight is very important to everybody, so it must be our eyes." She looked at me and told me, "You are learning fast, but the answer is not correct because there are many people who are blind.” Stumped again, I continued my quest for knowledge and over the years, Mother asked me a couple more times and always her answer was, "No. But you are getting smarter every year, my young child." Then last year, my grandpa died. Everybody was hurt. Everybody was crying. Even my father cried. I remember that especially because it was only the second time I saw him cry. My Mom looked at me when it was our turn to say our final good-bye to Grandpa. She asked me, "Do you know the most important body part yet, my son?" I was shocked when she asked me this now. I always thought this was a game between her and me. She saw the confusion on my face and told me, "This question is very important. It shows that you have really lived in your life. For every body, part you gave me in the past, I have told you was wrong and I have given you an example why. But today is the day you need to learn this important lesson." She looked down at me as only a mother can. I saw her eyes well up with tears. She said, "Son, the most important body part is your shoulder." I asked, "Is it because it holds up my head?" She replied, "No, it is because it can hold the head of a friend or a loved one when they cry. Everybody needs a shoulder to cry on sometime in life, my son. I only hope that you have enough love and friends that you will always have a shoulder to cry on when you need it." Then and there, I knew the most important body part is not a selfish one it is sympathetic to the pain of others.
People will forget what you said ... People will forget what you did... But people will Never Forget how you made them feel.
هو الطیف
داشتم فکر میکردم در این روزها بهترین کار دنیا این است که هیچیز ننویسم... اما مگر میشود... دیگر حرف هم نزنم به حتم دق خواهم کرد این را مطمئنم!!!! اما... نه ما ادمها خیلی پوست کلفتتر از آن چیزی هستیم که همیشه در ذهن داریم و زمانهایی میرسد که فکر میکنیم دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم اما همچنان با تمام سختیها سازش کردیم و در هر شرایطی در مسیرمان به حرکتمان ادامه دادیم و این روند عادی زندگی همه ما ادمهاست که تقریبا به یک عادت تبدیل شده است....
با نام افریدگار عشق
بعد از مدتی مدید قصد نوشتن کردم... و تنها به این فکر میکنم که برای چه کسی بنویسم تو که خود همه حرفهایم را میدانی... تو که لحظه به لحظه زندگی مرا به خود اختصاص دادهای... تو که لحظهای فکر مرا به حال خود رها نمیکنی... تو که بعد از خواهر سفر کردهام تنها کسی هستی که دلم برای دیدارش تنگ میشود و هر لحظه را به امید ان دم سپری میکنم بتوانیم دیداری تازه کنیم
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را
-نثار من میکرد
میدانی که هرروز که میگذرد عشق من و تو بیشتر و بیشتر رشد میکند و روز به روز به کمال نزدیکتر میشود... و در این میان تنها یک حس روح من و ترا آزار میدهد و آن تنها ترس از آن روز است که این ارتباط قطع شود.
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر میبارید به جای خار بیابان
-بنفشه میروئید
و بوی پونه وحشی به دشت برمیخاست
چرا هراس
چرا شک؟
بیا
که من
-بی تو
درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست
امید بارش باران نو بهارم نیست.
با نام آفریدگار عشق
صدایم کن صدای تو ترانه است
کلامت آیههایی عاشقانه است
تو را من سجده سجده میپرستم
که سر بر خاک بر زانو نشستم
کاشکی فقط و فقط یکنفر در این دنیا به این بزرگی پیدا میشد که بفهمد من چی میگم و چی میکشم... باور کن که حالم بهم میخورد وقتی بهم میگویند منطقی باش!!! آخه یک نفر پیدا نمیشه فقط به من بگه چقدر باید منطقی باشم تا دیگه این جمله لعنتی را نشنوم. من که همه جوره دارم منطقی رفتار میکنم که اتهام عاشق شدن و کور شدن را به دوش نکشم.
من حالم از این دنیایی که فقط توش همه به فکر حساب دو دوتا چهارتاشون هستند به هم میخوره... دنیایی که عاطفه و احساسات انسانها هیچ معنی ندارد... تنها چیزی که در این دنیا فاقد ارزش است احساس آدمها است... من دیگه دوست ندارم برای لحظهای هم منطقی باشم... فقط میخواهم با احساسات و خاطرات ام زندگی کنم...
میدانی... چقدر دلم تنگ است، میدانی هر روز و هر روز که میگذرد بیشتر دلم برای شنیدن صدایت تنگ میشود چون دیگه خیالم راحت است که دیدنات برام یک رویا است و فقط تو رویاهام میبینمت، میدانی آن 4-5 روزی که با هم قرار گذاشتیم که بهم زنگ نزنیم چه جهنمی بود... هر لحظهاش یه عمر بود، به خدا رسیدم تا این چند روز تمام شد... گاهی وقتها به قدری دلم برایت تنگ میشود که فکر میکنم همین الان پاشم بروم ترمینال و بیام پیشات، هر روز با خودم میگم دفعه دیگر که ببینمت اینقدر میشینم نگاهت میکنم که اگر تا آخر دنیا هم ندیدمت لحظهای قیافت از جلوی چشم محو نشود، می دانی که من هر شب جمعه مثل همان روزهای خوب باهات مییام پیش آقا مسعود تا ساعتی بشینیم و سر به سر هم بگذاریم و قلیان بکشیم و کنار ساحل قدم بزنیم و شب از نیمه بگذرد و برگردیم و چه خوب است که حالا دیگر نگران نیستیم که مبادا کسی ما را باهم ببیند و برای تو بد بشود چون همه این اتفاقات توی خیال من جریان دارد... کی می داند که چه سخت است که دل ادم برای کسی پر بزنه و هیچ کاری نتواند بکند... میدانی دیروز از صبح که بلند شدم حال و هوای تو، تو سرم بود در تمام مدت که سرم به کار گرم بود تو را میدیدم که رو صندلی جلوی میزم نشستی و داری من و نگاه میکنی...نمی دانی دیروز چقدر کارهام زیاد شد چون تو لحظهای از ذهن ام دور نمیشدی و من همه کارهام را اشتباه انجام میدادم و مجبور میشدم که اصلاحشان کنم... تمام روز را تحمل کردم اما در ساعتهای آخر دیگر خسته شدم و کم آوردم و دلم میخواست فقط بشینم و گریه کنم و خودم را کشتم که در محل کار گریه نکنم و داد نزنم که دلم دارد میترکد... اما وقتی کارت زدم و از سازمان آمدم بیرون و کمی از سازمان دور شدم زدم زیر گریه... تو خیابان راه میرفتم و گریه میکردم... وقتی تو تاکسی نشسته بودم فقط احساس کردم چه بادخنکی به صورتم میخورد چون اشکهام صورتم را خیس کرده بود و با وزش باد صورتام خنک میشد... عشق تو اینقدر بهم جسارت داد که دیگه خیلی چیزها برایم مهم نیست... دیگه فکر آدمها برایم مهم نیست... دیگه برایم مهم نیست که آن خانمی که کنارم نشسته با دیدن اشکهای من دربارهام چی داره فکر میکنه... خدایا تو تنها کسی هستی که میفهمی که من چی دارم میگم...
و حالا فقط دلشوره دارم از آن روز که بلاخره از راه برسد و مجبور بشویم برای همیشه از هم خداحافظی کنیم... و این روزها مجبورم بهت به دروغ بگویم که میتوانم آنروز را تحمل کنم، این یک دروغ بزرگ است دروغی که من برای اولین بار بهت گفتم و باز هم مجبورم بگم... که خیالت را راحت کنم که من آن روز هم خواهم خندید... خندهای که شاید از صد گریه غمانگیزتر باشد... اما بهت قول میدهم که آن روز هم بخندم ولی بهم خورده نگیر اگر اشکهام هم از گوشه چشمم جاری شد، و حالا با هر ثانیه خودم را به آن روز نزدیکتر میبینم و فکر کنم باید شمارش معکوسمان را شروع کنیم.... و من و تو در کمال ناباوری از مدتها پیش این روز را به انتظار نشستیم.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگ!
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!