با نام او

نمی‌دانید چه لذتی دارد که برای استفاده از اینترنت مجبور بشی که ساعت ۵ صبح از خواب بیدار بشی که بتوانی میل‌هایی را که نخواندی و میان آنها فقط به دنبال این هستی که کاری را که پیگیر اش هستی بلاخره نتیجه بدهد....
بعد در شرایطی که دلت پر می‌زند که بروی یک ذره دیگر بخوابی مجبور بشی که لباس بپوشی و بری سر کار...
روز به روز دارم به این نتیجه می‌رسم که زندگی مان در تهران ما را داره فسیل می‌کند... ما به چه شوق و ذوقی داریم زندگی می‌کنیم ما فقط داریم از دوران جوانی مان دور می‌شویم بدون اینکه احساس واقعی خوشبختی را تجربه کنیم...

چون می‌گذرد غمی نیست...

هو الطیف

اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
 دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده‌ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است بند بر پام چه سود

به امید یگانه آفریدگار هستی...

با نام آفریدگار عشق

به معنای واقعی کلمه نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم... فقط می‌دانم که پر از حرفهای نگفتنی هستم...

روز ۱۷ اردیبهشت هم آمد و رفت و تنها یک سال به سن من افزود... شاید به جرات بتوانم بگویم که امسال روز تولدم از همه سالها بهتر بود از همه سالها... شاید نتوانی باور کنی که دیدار کسی که دوست‌اش داری چقدر زیباست... در روز تولدم کادوهای بسیار گرفتم... اما شاید باور نکنی که دیدار تو از هم با ارزش‌تر بود و من در کمال بدجنسی نگذاشتم که تو بفهمی که چقدر از دیدارت خوشحال شدم... کاش می‌دانستی که چقدر دلم برایت تنگ شده بود و حال... بیش از پیش دل‌تنگ‌ام...
لعنت بر این فاصله‌ها... من از فاصله‌ها متنفرم...
خدایا ازت ممنونم که اجازه دادی که ...

باید عاشق شد و رفت، چه بیابان‌ها در پیش است...

هو الطیف

می‌گویند...
همه جوان‌ها بالاخره یک روز عاشق می‌شوند ولی همه زندگی به همه عشق ختم نمی‌شود. معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی‌کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی‌زند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می‌کند.
 
و باز می‌گویند...
ستاره‌ها به تمامی مردها و زن‌هایی که یک وقت عاشق بوده‌اند می‌‌خندند و تمام زن‌ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می‌کنند، ستاره‌های خودشان را پیدا می‌کنند و یواشکی بهشان لبخند می‌زنند.
آخرین عشق ستاره‌ای است که به گردنت می‌آویزی. ستاره‌ای که تا به آیینه نگاه نکنی آن را نمی‌بینی، درست مثل چشمانت. ولی وقتی آن را لمس کنی، می‌بینی که دور انگشتانت هاله‌ای آبی رنگ حلقه می‌زند و تمام جانت گرم می‌شود.

با نام او

بعد از مدتهای طولانی توانستم به اینجا بیام... نمی‌دانم چه مشکلی بود که این مدت نتوانستم ای صفحه را باز کنم و امشب بعد از مدتی طولانی این انفاق در شرایطی افتاد که شدیدا دلم گرفته است... و چون بعید می‌دانستم که بتوانم اینجا مطلبی بنویسم کلی در دفتر خاطرات‌ام با خودم درد و دل کردم و کلی با خودم خلوت کردم و کلی هم بارانی از اشک را بر صورت‌ام حس کردم و کلی سبک شدم...
به امید موفقیت و کامیابی برای همه...

سلطان قلبم کجایی...

حیف که با دنیای دست‌ها آشنا نشدی...

یا هو

ببین! دست‌‌های ماهت را در دست‌های سرد و لرزان‌ام حس نمی‌کنی؟ دستهایت را گذاشته‌ام روی سینه‌ام، برده‌ام توی گریبانم، گذاشته‌ام روی قلبم تا حرف‌های مرا با دست‌های خودت بشنوی، باور کنی، نمی‌شنوی؟ احساس نمی‌کنی که قلبم چقدر پیش‌ات التماس می‌کند؟ چقدر عذرخواهی می‌کند؟ چقدر گریه می‌کند؟ چقدر بی‌تابی می‌کند. دستهایت نمی‌شنود؟ دستهایت هم با من قهر است؟ دست راستت را همچنان گذاشته‌ام روی قلبم، درست روی سینه چپم، دست چپت را از روی سینه‌ام برداشتم، گذاشتم روی صورتم، ببین چقدر داغ است! ببین چقدر مهربان است! ببین چقدر تو را دوست دارد! حس نمی‌کنی؟ دستهایت به تو هیچ چیز نمی‌گوید؟ تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟ نه، حیف! حیف! کاش می‌توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم. دست‌ها حرف‌های خاص خودشان را می‌زنند، حرف‌هایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لب‌ها بلد نیستند، قلم‌ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقی‌ها بلد نیستند، خیال‌ها بلد نیستند، حرف‌های دست‌ها حرف‌های دیگری است، بعضی حرف‌هار را فقط دست‌ها به هم می‌‌گویند، فقط دست‌‌ها،‌ فقط دست‌‌ها، فقط دست‌ها.. در یک لحظه خاصی که به گفتن نمی‌آید، نمی‌توان بیان کرد که چگونه لحظه‌ای است،‌ نمی‌توان پیش‌بینی کرد که کی فردا می‌رسد،‌ اما هر وقت آن لحظه خاص مرموز پرهیجان و محرم فرا رسید دست‌ها خودشان می‌فهمند، ناگهان، بی‌هیچ مقدمه‌ای، بی‌هیچ تصمیمی، اراده‌ای به سراغ هم می‌آیند و انگشت‌ها در‌‌ آغوش هم می‌خزند و با هم گفتگو می‌کنند، با هم حرف می‌زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب... چه حرف‌هایی! چه حرف‌ها! گفتگوی‌شان زمزمه خاموشی است که در فضا منتشر نمی‌شود، و به بیرون سرایت نمی‌کند، ...
 
دکتر علی شریعتی
گفتگوهای تنهایی

با نام یگانه آفریدگار هستی

چگونه آغاز کنم سالی نو را؟ چگونه آغاز کنم روزی نو را؟ چگونه آغاز کنم اولین برگ دفتر خاطرات‌ام را؟ و در اولین پست وبلاگ‌ام در سال نو چه باید بنویسم؟

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیده‌ام
شبیه نیمه‌ی سیب
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ‌ها
ناپدید ماند...

از صدای سخن عشق نشنیدم خوشتر

هو المحبوب



آخرین روزهای زمستان هم سپری می‌شود... در حالی به روزهای بهاری نزدیک می‌شویم که ۲-۳ روز است که شهرمان را برف سفید پوش کرده است، و شهر تهران در آخرین روزهای زمستان چهره زمستانی به خود گرفته است.

و امیدواریم که این برف آخر سال نشانی از خوش‌یمنی برایمان به ارمغان داشته باشد... امیدواریم که سالی را که در انتظار داریم سال بسیار خوبی برای تمام مردم ایران زمین باشد... امیدواریم سالی باشد همراه با شادی‌ها و خوشی‌های فراوان و به دور از غم و غصه... سالی همراه با سرافرازی برای ایران عزیزمان و مردم عزیزترمان.

 فردا راهی سفر به شهر مشهد هستم تا سال جدید را در حرم امام رضا و در کنار او تحویل کنیم... سعادتی که چند سالی است نصیب‌‌مان شده است.

باز کن پنجره را که نسیم
با بهاری دلکش
از سفر می‌آید
...

بلاخره تمام شد...

با نام او

به معنای واقعی کلمه بلاخره فارغ‌التحصیل شدم و حتی تمام تصویه حساب‌هایم را هم با دانشگاه انجام دادم...
می‌دانم باید خوشحال باشم، اما نیستم... و ذره‌ای احساس رضایت نمی‌کنم...
و حال عمر سفرهای هر هفته‌ام به بابل به انتها رسید و باید از شهر بهارنارنج  خداحافظی کنم...

یا هو

من به یک احساس خالی دلخوشم،
من به گلهای خیالی دلخوشم،
گرچه اهل این خیابان نیستم،
با هوای این حوالی دلخوشم.

بهترین چیز دنیا دلخوش بودن با ساده‌ترین چیزهای دنیا است...

یا هو

خدایا به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم بدان اندازه که او را دوست دارم، نیاز دوست داشتن‌اش را در خود خاموش کنم

نمی‌دانم چرا اما از این نیایش  و یا شاید به نوعی دعا خیلی خوشم آمد... ما واقعا برای چه چیز انسانها را دوست داریم... به خاطر نیازی است که در خود حس می‌کنیم یا به خاطر وجود خودشان است که این حق را به خودمان می‌دهیم که دوست‌شان داشته باشیم... در جریان دوست داشتن من بیشتر سود می‌کنم یا او...
نمی‌دانم...
تنها این را می‌دانم که تو را دوست خواهم داشت تنها به خاطر وجود خودت و نه به خاطر نیاز خودم و امیدوارم تو هم همینگونه مرا دوست بداری...

با نام او

ایمان می‌آورم به اینکه

مرگ پایان کبوتر نیست...

با نام آفریدگار زیباییها،

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است.

مهدی اخوان ثالث

یا لطیف

چقدر خوب است که زندگی همچنان جریان دارد... چقدر خوب است که ما توان نگه داشتن زمان را نداریم... چقدر خوب است که می‌توانیم هرآنچه را که می‌خواهیم فراموش کنیم...
همه چیز این زندگی خوب است، فقط زمانهایی می‌آید که بسیار بی‌رحم است ولی من عاشقانه این لحظه‌ها را می‌پرستم... خدا در این لحظه‌‌ها بیشتر حواس‌اش به ما است و همین امر سبب می‌شود که این لحظه‌ها زیباتر و عاشقانه‌تر از دیگر زمان‌ها مورد پرستش‌ام باشد...
شکرت.

من دارم دق می‌کنم...

یا لطیف

نمی‌دانم ناراحت شدم یا خوشحال از اینکه آن چیزی که تو دلم بود اشتباه نبوده و نیست... از اینکه آن چیزی را که حس کرده‌بودم دیگری نیز توانست حس کند... و از اینکه باز هم برگشتم سر خط اول... از اینکه حالا باید همه چیز را باید به دست فراموشی بسپارم... از اینکه باید از اول آغاز کرد... و تمام این‌ها فقط در حرف راحت است... به یک قدرت ماورا طبیعه نیاز دارم...

وقتی عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم
فرصت بیشتری پیدا کردم که پرواز کنم و زمین بخورم
و این عالی است...
هرکس شانس پرواز کردن و زمین خوردن را ندارد
و تو این شانس را به من بخشیدی،
متشکرم

شل‌ سیلورشتاین

Be yourself No matter what they say

با نام او

چه روزهای عجیبی است... درس‌ام تمام شده بدون اینکه ذره‌ای خوشحال باشم از اینکه از شر درس‌های راحت شده‌ام. هفته پیش که دانشگاه بودم به شدت دلم گرفته بود از اینکه می‌دیدم همه در تکاپوی کلاس رفتن هستند و به شدت بهشان حسودی‌ام شد و بغض عجیبی گلویم را گرفته بود...
 
روزگار غریبی است نازنین...

چقدر خوب است که از صبح که بلند می‌شوی در حال فکر کردن باشی تا شب که می‌خواهی بخوابی... چقدر خوب است که لحظه‌ای فکرت آرامش نداشته باشد... چقدر خوب است که در تمام مدت روز به دنبال راه چاره‌ای باشی... همه اینها خوب هستند چون دیگر پاره‌ای زندگی‌ات شده است...

دلم به اندازه یک دنیا گرفته است....

یا لطیف

آدمها کرده‌های ترا فراموش خواهند کرد
و گفته‌های ترا از یاد خواهند برد
اما هرگز احساس ترا نسبت به خودشان از یاد نخواهند برد...

کاش واقعا اینگونه باشد که آن کسانی را که دوست داریم بتوانند درک کنند که چقدر دوست‌شان داریم و با نبودن در کنارشان این حس را فراموش نکنند.
روزهای سختی است،  دلم گرفته با اینکه نباید اینگونه باشد...
 

در پناه او.

روزگار غریبی است، نازنین!!!!

یا هو

در این بن‌بست

دهانت را می‌بویند
مبادا گفته باشی «دوستت دارم»
دلت را می‌بویند
                                                             روزگار غریبی است، نازنین!

و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می‌زنند
                                                             عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

در این بن‌بست کج و پیج سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشه خطر مکن
                                                            روزگار غریبی است، نازنین!

آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده
                                                            نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابانند
بر گذرگاهها
مستقر،
با کنده و ساطوری خون‌آلود
                                                            روزگار غریبی است، نازنین!

و تبسم را بر لب‌ها جراحی ‌می‌کنند
و ترانه را
بر دهان
                                                              شوق را  پستوی خانه نهان باید کرد.

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاش
                                                              روزگار غریبی است، نازنین!

ابلیس پیروز مست
سور غزای ما را بر سفره نشسته است.
                                                             خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

با نام او

امروز دارم می‌روم بابل.... امیدوارم بتوانم نتیجه بگیرم و مشکل‌ام حل شود با اینکه همه بهم می‌گویند محال است. اما من فقط امیدوارم!!!!! یک تلاشی است که می‌کنیم و تیری است که تو تاریکی می‌اندازیم خدا را چه دیدی شاید گرفت و به هدف خورد و ما کلی حال کردیم...

خدایا به امید تو!!!

ای کاش مرا دو بال برای پرواز بود...


با نام او

چقدر دلم برای دل خودم می‌سوزد...
ای کاش مثل ایام گذشته  نه چندان دور دلم برای خودم بود...
ای کاش می‌توانستم آرامش خودم را در چنین روزهایی حفظ کنم...


نه مهر افسون...
و نه ماه جادو کرد...
لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد...