هو الطیف
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است بند بر پام چه سود
به امید یگانه آفریدگار هستی...
با نام او
بعد از مدتهای طولانی توانستم به اینجا بیام... نمیدانم چه مشکلی بود که این مدت نتوانستم ای صفحه را باز کنم و امشب بعد از مدتی طولانی این انفاق در شرایطی افتاد که شدیدا دلم گرفته است... و چون بعید میدانستم که بتوانم اینجا مطلبی بنویسم کلی در دفتر خاطراتام با خودم درد و دل کردم و کلی با خودم خلوت کردم و کلی هم بارانی از اشک را بر صورتام حس کردم و کلی سبک شدم...
به امید موفقیت و کامیابی برای همه...
سلطان قلبم کجایی...
یا هو
ببین! دستهای ماهت را در دستهای سرد و لرزانام حس نمیکنی؟ دستهایت را گذاشتهام روی سینهام، بردهام توی گریبانم، گذاشتهام روی قلبم تا حرفهای مرا با دستهای خودت بشنوی، باور کنی، نمیشنوی؟ احساس نمیکنی که قلبم چقدر پیشات التماس میکند؟ چقدر عذرخواهی میکند؟ چقدر گریه میکند؟ چقدر بیتابی میکند. دستهایت نمیشنود؟ دستهایت هم با من قهر است؟ دست راستت را همچنان گذاشتهام روی قلبم، درست روی سینه چپم، دست چپت را از روی سینهام برداشتم، گذاشتم روی صورتم، ببین چقدر داغ است! ببین چقدر مهربان است! ببین چقدر تو را دوست دارد! حس نمیکنی؟ دستهایت به تو هیچ چیز نمیگوید؟ تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟ نه، حیف! حیف! کاش میتوانستم زبان دستها را به تو بیاموزم. دستها حرفهای خاص خودشان را میزنند، حرفهایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لبها بلد نیستند، قلمها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقیها بلد نیستند، خیالها بلد نیستند، حرفهای دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرفهار را فقط دستها به هم میگویند، فقط دستها، فقط دستها، فقط دستها.. در یک لحظه خاصی که به گفتن نمیآید، نمیتوان بیان کرد که چگونه لحظهای است، نمیتوان پیشبینی کرد که کی فردا میرسد، اما هر وقت آن لحظه خاص مرموز پرهیجان و محرم فرا رسید دستها خودشان میفهمند، ناگهان، بیهیچ مقدمهای، بیهیچ تصمیمی، ارادهای به سراغ هم میآیند و انگشتها در آغوش هم میخزند و با هم گفتگو میکنند، با هم حرف میزنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب... چه حرفهایی! چه حرفها! گفتگویشان زمزمه خاموشی است که در فضا منتشر نمیشود، و به بیرون سرایت نمیکند، ...
دکتر علی شریعتی
گفتگوهای تنهایی
هو المحبوب
آخرین روزهای زمستان هم سپری میشود... در حالی به روزهای بهاری نزدیک میشویم که ۲-۳ روز است که شهرمان را برف سفید پوش کرده است، و شهر تهران در آخرین روزهای زمستان چهره زمستانی به خود گرفته است.
و امیدواریم که این برف آخر سال نشانی از خوشیمنی برایمان به ارمغان داشته باشد... امیدواریم که سالی را که در انتظار داریم سال بسیار خوبی برای تمام مردم ایران زمین باشد... امیدواریم سالی باشد همراه با شادیها و خوشیهای فراوان و به دور از غم و غصه... سالی همراه با سرافرازی برای ایران عزیزمان و مردم عزیزترمان.
فردا راهی سفر به شهر مشهد هستم تا سال جدید را در حرم امام رضا و در کنار او تحویل کنیم... سعادتی که چند سالی است نصیبمان شده است.
باز کن پنجره را که نسیم
با بهاری دلکش
از سفر میآید
...
با نام او
به معنای واقعی کلمه بلاخره فارغالتحصیل شدم و حتی تمام تصویه حسابهایم را هم با دانشگاه انجام دادم...
میدانم باید خوشحال باشم، اما نیستم... و ذرهای احساس رضایت نمیکنم...
و حال عمر سفرهای هر هفتهام به بابل به انتها رسید و باید از شهر بهارنارنج خداحافظی کنم...
با نام آفریدگار زیباییها،
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است.
مهدی اخوان ثالث
یا لطیف
نمیدانم ناراحت شدم یا خوشحال از اینکه آن چیزی که تو دلم بود اشتباه نبوده و نیست... از اینکه آن چیزی را که حس کردهبودم دیگری نیز توانست حس کند... و از اینکه باز هم برگشتم سر خط اول... از اینکه حالا باید همه چیز را باید به دست فراموشی بسپارم... از اینکه باید از اول آغاز کرد... و تمام اینها فقط در حرف راحت است... به یک قدرت ماورا طبیعه نیاز دارم...
وقتی عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم
فرصت بیشتری پیدا کردم که پرواز کنم و زمین بخورم
و این عالی است...
هرکس شانس پرواز کردن و زمین خوردن را ندارد
و تو این شانس را به من بخشیدی،
متشکرم
شل سیلورشتاین
یا لطیف
آدمها کردههای ترا فراموش خواهند کرد
و گفتههای ترا از یاد خواهند برد
اما هرگز احساس ترا نسبت به خودشان از یاد نخواهند برد...
کاش واقعا اینگونه باشد که آن کسانی را که دوست داریم بتوانند درک کنند که چقدر دوستشان داریم و با نبودن در کنارشان این حس را فراموش نکنند.
روزهای سختی است، دلم گرفته با اینکه نباید اینگونه باشد...
در پناه او.
یا هو
در این بنبست
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی «دوستت دارم»
دلت را میبویند
روزگار غریبی است، نازنین!
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بنبست کج و پیج سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشه خطر مکن
روزگار غریبی است، نازنین!
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابانند
بر گذرگاهها
مستقر،
با کنده و ساطوری خونآلود
روزگار غریبی است، نازنین!
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را
بر دهان
شوق را پستوی خانه نهان باید کرد.
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاش
روزگار غریبی است، نازنین!
ابلیس پیروز مست
سور غزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.