یا هو

اینجا یک‌ نفر دلش برای یک نفر گرفته....

ارگ بم به تاریخ پیوست...

با نام ایزد یکتا

وقتی جمعه صبح تو دانشگاه شنیدم که شهر بم زلزله‌ای به شدت ۶ ریشتر آمده نمی‌دانم چرا اصلا جدی نگرفتم.... و اصلا به ذهن‌ام نرسید که  این شدت زلزله یعنی چی!؟!؟! تا اینکه بعدازظهر با دیدن صحنه‌ها در تلویزیون متوجه شدم چه خبر است.
واقعا دردناک و تاسف‌بار است و بدتر از همه این همه کوتاهی‌هایی است که در حق این مردم انجام می‌شود.

خدایا خودت کمک‌شان کن و بهشان برای این همه غم صبر بده.
 

با نام او

گلغداری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارات ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صبح آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس


فال حافظی است که شب یلدا گرفتم... بقدری خسته بودم که نتوانستم حتی تا نیمه شب هم بیدار بمانم...

من و تو چه بی کسی‌ام وقتی تکیه‌مان به باد

با نام او بعد از مدتهای مدیدی به کامپیوتر دسترسی پیدا کردم و مثل ندید بدیدها کلی جاهای مختلف است که میخواهم سر بزنم اما مثل گذشته حال و حوصله ندارم. هفته بسیار جالبی را پشت سر گذاشتم که هیچ وقت تو عمرم لحظه هایش را فراموش نخواهم کرد چیزهایی دیدم که به طرز عجیبی افکارم را بهم ریخت... سر وقت همه چیز را یادداشت خواهم کرد و فعلا تنها در دفتر خاطرات ام در حال یادداشت هستم. یک جورهایی درگیر افکارم هستم و واقعا درگیرشان شدم... خدایا مراقب ام باش.

دل تنگ

با یاد او

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن این خسته در این بغض درنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین
چه دل‌آزارترین شد چه دل‌آزارترین؟
نه همی سردی و بیگانگی از حد گذراند؟
نه همین در غمت اینگونه نشاند؟
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته‌ای سرد مکن
با غمس باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

                                                              (فریدون مشیری)

هو الطیف

برای اولین بار تو عمرم آمدم تو کافی نت... تجربه جالبی است. تازه ادم گذشت زمان را با اینترنت حس می‌کند من خسیس که همش چشمم به ساعت است که زمان از دست‌ام در نروود و خرج‌ام زیاد شود... یاد کامپیوتر خانه بخیر، چقدر سایت ها است که می‌خواهم بروم و ببینم اما هم وقت ندارم و هم اینکه کلی طول می‌کشد.

زندگی در شهر کوچک را برای اولین بار در عمرم تجربه کردم انهم تنهای تنها....

هو الطیف

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدن حرفی واسه گفتن نداره
چشای همیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی واسه خفتن نداره

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدن حرفی واسه گفتن نداره

می‌خوام از دست تو از حنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودنو از لب سردت بچشم
نطفه بازدیدنت رو توی سینه‌ام بکشم
مثل سایه پا به پام من تو را همرم نکشم

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدن حرفی واسه گفتن نداره

بذا من تنها باشم می‌خوام که تنها بمیرم
برم و گوشه‌ی تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمری‌ست که اسیرم زیر زنجیر غمت
دست و پام غرقه به خون شد دیگه بسه موندنت

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیده حرفی واسه گفتن نداره

با نام او

چقدر گرفتارم کرده این زندگی... از همه چیز جدا افتاده‌ام.

افتخاری دیگر برای ایران رقم خورد.

با نام و یاد او

خانم شیرین عبادی جایزه صلح نوبل را از آن خود کردند، این افتخار بزرگ را به همه مردم ایران رمین و بخصوص به زنان افتخارآفرین ایرانی تبریک عرض می‌کنم.

شاید برای تبریکی به این باارزشی کمی دیر شده باشد، چون خود من هم دیرتر از بقیه فهمیدم.
دیشب ساعت ۱۱ از بابل رسبدم که برادرم بهم این خبر را داد. نمی‌توانم بگویم چه حالی داشتم، واقعا احساس قشنگی است که یک ایرانی آنهم یک رن ایرانی اینگونه موجب افتخار می‌شود. چه حس زیبایی ار غرور در هریک از ما ایرانی‌ها به مناسبت کسب این افتخار جوانه زد...  اما افسوس و صد افسوس از عکس‌العمل‌هایی که در ایران اتفاق افتاد.

دریاب مرا

هو الطیف

ساعاتی قبل به تهران بازگشتم، امروز چه روز سختی بود هم از نظر روحی خسته‌ام و هم فیزیکی خسته شدم. تمام مدت در تکاپو بودم و در حال حاضر هم افکارم نگران فردا است که باید یکی از بچه‌های بابل برایم کارهای حذف و اضافه‌ام را انجام دهد و آخرین روز هم خواهد بود، خدا رحم کند... این ترم آخر دیگه دارد نفس‌ام را می‌گیرد.
فردا چقدر کار دارم...
امروز تو جاده آمل بودم که طبق عادت که نوشته‌های پشت کامیون‌ها را می‌خوانم. روی یکی‌شان نوشته بود:
گر دل شیر نداری          سفر عشق مرو
برام جالب بود.

هو الطیف

نصف شبی یک دوش گرفتم و نیم‌ساعتی هست دارم وسایل جمع می‌کنم که فردا عازم بابل هستم...این ترم مجبوریم که چهارشنبه صبح تهران را ترک کنیم که برای ظهر که کلاس داریم آنجا باشیم، در حال حاضر هم بقدری خسته‌ام که حد و مرز ندارد و فقط آمدم در آخرین لحظه میل‌هایم را چک کنم و بروم بخوابم. که تنها ۳ ساعت وقت برای خواب دارم... فردا هم که با بچه‌ها دارم می‌روم و نامردها نمی‌گذارند حتی یک چرت کوچک بزنم...

عاشق که می‌شوی
خیال تو یعنی حکومت دوست.

چقدر زود دیر می‌شود

هو الطیف

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم

چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
               حرفهای من
                               افتاد

تابستان هم تمام شد... ساعتهای اولیه اولین روز ماه مهر از فصل پاییز را آغاز کردیم...امشب تا ساعت ۱۱ شب بیرون بودم و با هر نفس بوی پاییز را می‌توانستم بدرون ریه‌هایم هدایت کنم نوازش خنکای فصل پاییز را بر گونه‌هایم براحتی می‌‌توانستم حس کنم، چه نوازش خوشایندی است. بی صبرانه و با آغوشی باز به استقبال فصل پاییز می‌روم و با خوشحالی تمام با فصل گرم و سوزان تابستان وداع می‌کنم.

چه روزهای عجیبی را سپری می‌کنم، گیج و مبهوت از این همه جریانات تو در تو. من همیشه خواهان یک زندگی همراه با آرامش نسبی بوده‌ام که هرزگاهی به دست خودم در آن هیجاناتی بوجود بیاورم و با کله شقی‌های خاص خودم آن را از یکنواخت بودن خارج کنم... اما این مدت به جایی رسیدم که لحظه لحظه‌های زندگی از دست من خارج شده است و فقط در یک مسیر در حال حرکت هستم و تنها یک چیز را می‌دانم و آنهم اینکه تنها باید صبور باشم و صبور و می‌دانم که آینده از آن من خواهد بود اگر قدرت صبر و شکیبایی را در خود بیافزایم و می‌دانم که روزهای سختی پیش رو دارم که مطمئنا ناملایماتی با خود بهمراه خواهدداشت. و مثل گذشته تنها به خود یگانه یاورم تکیه می‌کنم و لحظه‌ای از دست یاری که به سوی من دراز خواهد کرد ناامید نمی‌شوم.


هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی‌زیرا

هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد

هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز

مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
                      سنگ تمام بگذاری.

ق.‌امین‌پور

با نام او

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست  ترا
رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا   نیست   ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی‌باک نمی‌باید بود

روزگار غریبی است نازنین....
به طرز عجیبی روال عادی زندگی از دست‌مان خارج شده و مثل کلاف سردرگمی شده و ما هم دربدر بدنبال سرکلاف می‌گردیم.
از اول مهر دوباره زندگی آغاز می‌شود... دوباره کلاس‌های دانشگاه شروع می‌شود و دوباره باید هر هفته در جاده باشم.
از اینکه تابستان را پشت سر گذاشتم و حال به فصل سرما نزدیک می‌شوم خوشحال هستم... از پاییز و باران‌اش و از زمستان و سرما و برف‌اش به شدت لذت می‌برم، یاد و خاطره پلور بخیر... عجب شبی بود.

شرح پریشانی

با نام او


دوستــان شـــرح پریشـانی من گوش کنید         داستـان غــم پنهانــ‍ی من گوش کنیـد

قصــة بـی سـر و  سـامـانی من گوش کنید        گفت‌وگوی من وحیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی

روزگــاری مـن و دل سـاکـن کویی بودیم          ساکن کوی بت عربده‌‌جویی بودیم

عقـل   دیــن  بـاختـه،  دـیوانة  رویی بودیم         بستة  سلسلة سلسله  مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود

یک   گرفتار  ا ز  این  جمله  که  هستند نبود

نـرگـس غمــزه زنـش اینهمه بیمـار نداشت          سنبل  پرشکنش  هیچ  گرفتار نداشت

اینهمــه مشـتـری  و گـرمی بـازار  نداشت          یوسفی بود ولی  هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم

باعث   گرمی   بازار  شدش  من بودم

عشــق مـن شـد سبب خوبـی و رعنایی او            داد  رسوایی  من شهرت زیبایی او

بسـکه  دادم  همــه  جـا  شـرح  دلارابی او           شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی‌سر و سامان دارد

چــــاره اینست  و  نـدارم به  این رای‌دگر            که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشـم خـود فـرش کــنم زیر کف پای دگر             بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من   بر این   هسنم  و البته  چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکـی‌است         حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌است

قـول زاغ و غزل مرغ‌چمن هردو یکـی‌است       غمة بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ  را مرتبة  مرغ خوش‌الحان نبود

چــــون چنیــن است پـی کار دگر باشم به           چند  روزی  پی  دلدار دگر باشم به

عــــندلیب   گــل   رخسـار   دگر  باشم به           مرغ خوش‌ نغعة گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم  از  تازه  جوانان چمن ممتازش

آن کـه بر جـانم از او دم‌به‌دم آزاری هست          می‌توان یافت که بر دل ز منش باری‌هست

از  من  و  بنــدگی من  اگرش  عاری هست        بفروشد  که  به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای  همچو  مرا  هست  خریدار بسی 

مـــدتی در ره عشــق تو دویدم بس است           راه  صد بادیة  درد  بریدیم  بس است

قـــدم از راه طلب بــاز کشیـدیم بس است         اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر و کوی دلارای دگر

با  غزای به  غزاخوانی  و  غوغای دگر

 تو  مـپندار  که  مهر از دل  مـحزون نرود        آتش  عشق  ب  جان  افتد  و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و اـفسون نرود           چه گمان غاط است این، برود، چون نرود

چند  کس از تو  و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پســـر چـــند به کـــام دگـرانت بینم               سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مـــایة   عیــــش   ــمدام   دگـرانت بینم             ساقی    مجلس    عام    دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند

چه    هوسها  که  ندارند   هوسناکی چند

یار    این    طایفة   خانه   برانداز   مباش         از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش            غافل    از     لعب    حریفان   دغاباز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این  نه کاری  است مبادا که ببازی خود را

در کمــین تو بســی عیب شماران هستند              سینه  پردرد   ز   تو  کینه  گذاران هستند

داغ بـر  سینـــه ز تو سینه فکاران هستند            غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش  مردانه   که  ناگاه   قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت         وزدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد   دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت           با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله  که  وفای  تو   فراموش کند

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

 

 وحشی بافقی 

 


دلم گرفت ای هم‌نفس
قفس دیگه قفس نیست...

من غلام قمرم...

با نام او

امروز از صبح حال عجیبی داشتم... بیحالی و کرختی که بهم اجازه نمی‌داد هیچ‌کار مفیدی بکنم. و برای همین یک هدفن به گوش‌ام گذاشتم و رو تخت‌ام دراز کشیدم و به صدای بلند به آهنگّ‌هایی ایرانی گوش دادم که هیچ شعر و آهنگ خاصی نداشتند اما حسابی بهم حال داد، و حسابی به افکار خودم خلوت کردم و در پایان شدیدا یاد دوران دبیرستان را کردم و یاد دوستان آن دوره و به طرز عجیبی دلم براشون تنگ شد.

نمی‌دانم چرا تازگیها اینجوری شدم، یک حال خاصی دارم که خودم هم ازش سر درنمی‌آورم. در اوج خوشحالی حس غریبی به سراغ‌ام می‌آید و عمر خوشحالی‌هایم را کوتاه می‌کند... بطرز عجیبی دمدمی مزاج شدم یک لحظه خوشحالم و یک لحظه غمگین که گویی غم عالم رو دلم نشسته... تمام مدت دلم می‌خواهد رو تخت‌ام دراز بکشم و با افکار گوناگون خودم را سرگرم کنم و با خاطرات‌ام حال کنم... نمی‌دانم این دیگه چه حال خرابی است که گریبانگیر‌ام شده است.

فردا صبح باید بروم بابل... برای جور کردن واحدهایم و بعدازظهر هم برمی‌گردم.

چقدر خسته‌ام

با نام او...

اصلا نمی‌دانم چرا سر از اینجا درآوردم... و اصلا نمی‌دانم چی می‌خواهم بگم. من که هیج‌وقت با کسی نمی‌توانم حرف دلم را بزنم و الان هم تنها کلی حرف در دل دارم که مثل خوره افتاده به جانم و لحظه‌ای مرا رها نمی‌کند و اصلا هم نمی‌دانم چه باید بکنم. این جریانات اخیر تمام انرژی‌ام را صرف خودش کرده بطوری که دیگر کارهای روزمره برایم طاقت‌فرسا شده است از طرفی مشغله‌های فراوانی که در این تابستان داشتم، خستگی‌هایم را دوصد چندان کرده است...

آخ که دلم لک می‌زند بزنم و کوه و دشت و صحرا... کاش می‌توانستم این کار بکنم...
چقدر از همه چیز پرشدم مثل لیوانی شده‌ام که تنها با یک قطره سرریز خواهد شد...

خدایا کمک‌ام کن.

صدایم کن، صدای تو ترانه‌ست

با نام او...

بالاخره این وبلاگ من هم سر و سامان گرفت و از آن اوضاع خرابی که داشت درآمد و اینجا وظیفه خودم می‌دانم که از دوست جدیدام عمو قاسم تشکر کنم که زحمت کشیدند و همه چیز را سروسامان دادند...

این ۲-۳ روز به طرز عجیبی گرفتار کلاسها بودم و امروز هم که اول هفته بود از ظهر تا ۹ شب سرکلاس بودم... و واقعا خسته‌ام...و هرچی تلاش می‌کنم که یک برنامه سفر بگذارم،‌به هیچ وجه جور نمی‌شود. خانواده داشتند برای آخر هفته و تعطیلی که هست برنامه شمال می‌گذاشتند و من با کمال میل قبول کردم و بعد هم بهارک بهم پیشنهاد داد بریم رامسر و داشتم رو برنامه او هم فکر می‌کردم که یادم افتاد من آخر هفته باید تهران باشم چون سرم هم برود باید پنجشنبه صبح سرکلاس زبان حاضر باشم و بعد هم یادم افتاد اصلا سه‌شنبه هم باید تهران باشم که کلاس دارم و خلاصه بازهم جور نشد یک هوایی عوض کنم واقعا دیگه کلافه‌ام، به طرز عجیبی دلم می‌خواهد ۱-۲ روزی از تهران دور شوم آنهم تنهای تنها... کاش می‌توانستم به تنهایی سفر کنم به جایی بروم که هیچ‌کس جز خودم نباشد و فقط خودم باشم و خودم... اما امکان‌اش نیست و حال فردا هم برای انتخاب واحد باید بروم بابل که اگر خدا بخواهد انشاالله آخرین ثبت‌نام‌ام خواهد بود، البته واقعا امیدوارم اینگونه بشود...

نمی‌دانم این چه حسی است که دارم... یک حس غریب، نمی‌دانم چرا دل‌شوره دارم... امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و من بتوانم مثل گذشته باشم...خدایا کمک‌ام کن.

مژده دهید، یار پسندید مرا...

با نام تنها عشق من در زندگی

هیچ‌کس نمی‌تواند حال امروز من را درک کند... همانطور که دقیقا هفته پیش همین دقایق هیچ‌کس درک نکرد این بنده خدا در چه عوالمی بسر می‌برد و واقعا دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و مرا در خود می‌بلعید در حالیکه هیچوقت این اتفاق نیافتاد و من تنها روزه سکوت گرفتم و تمام نیروی‌ام را جمع کردم که بتوانم به زندگی‌ام مثل گذشته ادامه بدهم. چون نمی‌خواستم صدای شکستن قلب‌ام را کسی بشنود و هیچکس جز خودم و خدای خودم این صدای مهیب را نشنید و تمام این جریانات نیازمند آن بود که بدون هیچ عکس‌العملی به روند عادی زندگی ادامه بدهم، و تنها قادر به انجام این امر شدم و  همین کفایت می‌کند...
امروز وقتی با تلفنی که از بابل داشتم فهمیدم آن درسی را که با بدترین شرایط ممکن، امتحان دادم با نمره ۱۲ پاس شده است. اصلا احساس نکردم که رو زمین‌ام و اصلا به این مسئله که این درس پاس شد و کلی می‌تواند برایم نقش مهمی بازی کند فکر نکردم... فقط ذهن‌ام به این نکته معطوف شده بود که خدا چقدر دوست‌ام دارد و چقدر از حمایت‌اش برخوردارم و حس کردم خوشبخت‌ترین آدم دنیا هستم که از همچنین موهبتی برخوردارم و به این فکر کردم که نماز شکر از هر نماز دیگری بر من واجب‌تر است.
در حال حاضر که به این جریانات فکر می‌کنم می‌بینم به سرعت برق و باد یک هفته را پشت سرگذاشتیم و من در تمام این مدت در حال امتحان شدن بودم و به امید اینکه این امتحانات را به خوبی به پایان برسانم، صبر کردم... صبری که می‌توانم به جرات بگویم مدتها بود از دست‌اش داده بودم و حال با سختی بسیار بدست آوردم‌اش و بیش از پیش قدراش را می‌دانم.
یک چیزی مثل خوره افتاده به جونم... اصلا نمی‌دانم چطور باید درمان‌اش کنم فقط درمان‌اش گذر زمان است، یا نتیجه می‌دهد و یا بر اثر گذر زمان فراموش‌اش خواهم کرد. وقتی خوب درباره این جریانات فکر می‌کنم می‌بینم چقدر تغییر کردم... من آن آدم ۲-۳ سال پیش نیستم حالا به جایی رسیدم که حتی نسبت به یک ماه پیش هم کلی تغییر کردم و این تغییرات از من آدمی از یک جنس دیگر ساخته است که شاید حالا تحمل‌ام از طرف دیگران راحت‌تر باشد.

امروز بعد از زمانی نزدیک به ۲-۳  ماه سر فرصت رفتم تو خیابان‌های تهران... چقدر برایم غریبه بودند. حسی غریب که این اجازه را نمی‌داد که به خود بقبولانم که من متعلق به این شهر هستم و تمام این آدمها همشهری‌های دیرین من هستند... گیج شده‌بودم که آیا مردم اینقدر تغییر کردم یا نه این من هستم که این همه متحول شدم و حالا دیگه درک این شرایط برایم سخت شده... چه حس آزاردهنده‌ای بود، حس می‌کردم من دیگه از جنس این مردم نیستم... در حالیکه من در میان همین مردم بزرگ شده‌ام. شلوغی خیابانها و وجود این همه ماشین‌های رنگارنگ آرامش‌ام را بهم می‌زد... برای مدتی هرچند کوتاه از این همه شلوغی بدور بودم و حال تحمل این همه شلوغی برایم سخت شده است. علت همه این حس‌های غریب دور بودن‌ام از این شهر است. رفت و آمدهای متوالی این چند ماه من به بابل و سرگرم بودن‌ام به درس و زندگی و بدبختی‌هایم مرا از این شهر دور کرده است... شاید باور نکنید منیکه دور بودن از تهران بیش از ۴-۵ روز برایم امری غیرقابل تحمل بود و فکر اینکه در شهری غیر از تهران زندگی کنم برایم غیرممکن بود، حال به جایی رسیدم که زندگی در شهری کوچک مانند بابل برایم راحت‌تر از زندگی در پایتخت شده است... تهران، این زادگاه من دیگر این قدرت را ندارد که مرا جذب خود کند، دیگر تحمل ساعت‌ها ماندن در ترافیک را ندارم و دیگر نمی‌توانم این هوای آلوده تهران را با عشق تنفس کنم. و تنها از این همه تناقض می‌ترسم.

فردا صبح تجریش کلاس زبان دارم و صبح زود باید بلند شوم و هنوز بیدارم و در شرایطی می‌نویسم که هنوز وبلاگ‌ام خراب است و از دست خودم هم هیچ‌‌کاری برنمی‌اید.
سفر بهارک هم دیگه دارد به روزهای آخرش نزدیک  می‌شود و جمعه شب به خواست خدا در تهران خواهد بود و من بعید می‌دانم بتوانم تا روز یکشنبه که می‌خواهیم برویم بابل بتوانم ببینم‌اش. چون خودش ساعت ۸-۹ وارد تهران می‌شود و منهم شنبه‌اش از ساعت یک ظهر تا ۹ شب پرسپولیس کلاس دارم...

آهسته بیا آهسته بیا
به سرای دل من
 دیوانه دلم تازه خوابیده
 
امروز مرو از برم، ای یار بساز
اینوگل صد برگ بدین خار بساز
ای عشوه فروش با خریدار بساز
ای ماه بیا با شب تار بساز

برایت می‌خوانم ای یار خوش‌آواز
برای هر روز و شب‌ات یک سرآغاز
می‌خواهم بگویم عاشق‌ام، عاشق‌ام همیشه
برایم بمان، تو بمان هیچکس تو نمی‌شود

آهسته بیا، آهسته بیا
به سرای دل من
دیوانه دلم تازه خوابیده...

همه چیز کن فیکون شده است...

با نام او...

وقتی خودم نمی‌توانم آن چیزی را که می‌نویسم بخوانم... دستم به نوشتن نمی‌رود، و فعلا با همان یار قدیمی‌ام که دفتر خاطرات‌ام باشد سر می‌کنم...