هزاران بار منع‌اش کردم از عشق...

صبح ۴ ساعت کلاس ریاضی داشتم و چقدر زود گذشت... چون من فقط حضور فیزیکی در کلاس داشتم و تمام مدت ذهن‌ام در جای دیگر بود... و بعد از کلاس تمام مدت با خودم بودم تنهای تنها... و خودم را وبلاگ خوانی سرگرم کردم.
یک وبلاگ به آدرس  www.acetaminophen.persianblog.com  برام میل کرده بودند و دیشب یکسر رفتم و از سبک نوشتن‌اش خوشم آمد و امروز از بعدازظهر تمام آرشیواش را خواندم، وبلاگ خواندنی است و یا حداقل برای من می‌توانست مفید باشد که حتی برای لحظاتی هرچند کوتاه از این افکار رهایی بیابم...
بهارک از فرودگاه بهم زنگ زد که دیگر داشت می‌رفت و ازم خداحافظی کرد و بنده خدای دیگری را برای خداحافظی پیدا نکرده‌بود که بهم سفارش کرد بهش زنگ بزنم و از طرف بهارک این کار را بکنم... بهارک هم تو این گیر و دار تنهام گذاشت...بی‌معرفت گوساله... به تلفن‌هاش معتاد شدم.
با تمام تلقینی که به خودم می‌کنم هنوز ذره‌ای آرامش پیدا نکردم... خدایا نکنه مرا فراموش کردی... اصلا خبر داری با این بنده‌ات چی کار کردی؟؟؟؟؟ چه چیز مرا داری امتحان می‌کنی... از درون یک چیزی تمام وجودم را دارد می‌خورد و در ظاهر هیچ نشانی ندارد...مثل خانه‌ای شده‌ام که از تمام چوب‌هایش را موریانه خورده و ظاهرش هیچ چیز را نشان نمی‌دهد اما به ضربه‌ای فروخواهد ریخت، و من فقط دعا می‌کنم کسی بهم آن تلنگر نهایی را نزند که در چشم بهم زدنی فروخواهم ریخت... از اینکه اینقدر ضعیف‌ام حالم بهم می‌خورد...از عجز و ناتوانی که در این جریانات گریبانگیرم شده است، بیزارم


خداوندا تنها تو می‌دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...
و چه رنجی می‌کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

I wish life had an Undo key

همزبانی نیست تا بازگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویش را مایه آزار خویش...

بعد از یک هفته ساعت ۸ شب پا به تهران گذاشتم، اما با چه حالی  برگشتم... من شبی را در بابل سپری کردم که هیچگاه در عمرم فراموش‌اش نخواهم کرد و تا عمر دارم حتی برای بدترین دشمن‌ام هم  خواهان‌اش نخواهم بود آن شب برایم تبدیل به یک کابوس شده لحظه‌ای از ذهن‌ام خارج نمی‌شود که تو چه جهنمی گیر کرده‌بودم که هیچ راه فراری نداشتم و فقط باید سکوت می‌کردم...
نمی‌دانم ... شاید یک بار سنگین که من تحمل وجود‌اش را روی شانه‌هام نداشتم، امروز از رو دوشم برداشته‌شد. و نزدیک به ۱۴-۱۵ ساعت است که وجود آن بار سنگین را روی شانه‌هایم احساس نمی‌کنم. اما... بهای این کار برای من با تفکرات خاص خودم بسیار سنگین بود.
وقتی حرف می‌زد فقط افکارم را بهم می‌ریخت و من تنها در افکار بهم ریخته خودم غرق بودم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و تنها گوش‌ام را به او سپردم تا بتوانم سخنان‌اش را درک کنم، من رفته بودم که از شر افکاری که روزم را خراب کرده‌بود خلاص شوم تا بتوانم به روند عادی زندگی برگردم اصلا فکر نمی‌‌کردم که تا این حد از بیخ ویران بشوم...برایم عجیب بود با اینکه با حرفهایش تمام افکارم را بهم ریخت و مطمئنا ناخواسته بزرگترین ضربه را در زندگی‌ام به من وارد کرد... و اما با تمام این اوصاف بعد از تمام این وقایع ذره‌ای نظرم نسبت به او تغییر نکرد، حس تنفر عادی‌ترین اتفاقی بود که می‌بایست در من ظهور پیدا می‌کرد اما اینگونه نشد... من تنها به عنوان یک دوست قبول‌اش داشتم و دارم و هنوز هم ایمان دارم که اشتباه نکرده‌ام و در پایان باز هم خودم را فراموش کردم فقط به شرایط او فکر می‌کردم و اینکه با وجود اینکه این ضربه برای من بسیار عظیم بود دلم می‌خواست که به او کمک کنم، اما هرچی فکر کردم که چگونه می‌توانم آرام‌اش کنم مغزام یاری نکرد و از کمک به او عاجز شدم و با یک کلمه خداحافظی از آنها جدا شدم... در خیابان برای لحظه‌ای به ستون تکیه دادم و این را به خودم تلقین کردم که وقتی برسم خانه باید لبخند بر لب داشته باشم و با این روحیه وارد خانه شدم با اینکه این اتفاق  هرگز اتفاق نیافتاد...
در تمام مدت امتحان بعد از اینکه دیگر از جواب دادن به سوالها عاجز شدم همه فکرم به شب قبل برمی‌گشت. بعد از امتحان وقتی فکرم از یک لحاظ آزاد شد تازه توانستم به بزرگی این جریانان پی ببرم و به محض خارج شدن از جلسه امتحان و در شرایطی که هیچ‌کس را در کنار نداشتم به سرعت اشک‌هایم به یاری‌ام آمدند تا مرهمی بر  دردهای این دل غمگین باشند که حال تبدیل به کوهی شده است که نیاز به تخلیه دارد اما نمی‌داند چگونه...
و حال تنها خوشحالم که می‌توانم همانند گذشته به زندگی عادی و عاری از هیجان خود ادامه بدهم بدون وجود نفر سوم... و بازهم من ماندم و خدای خودم و تنهایی‌هایی که مرا به کمال نزدیک می‌کند... و فقط سردرگم هستم . حال امتحانات تمام شد و حال می‌توانم با خیالی راحت به این افکار پریشان نظمی بدهم و تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم.
و حال تنها نیاز به استراحت و آرامش دارم...

کاش مرا دو بال برای پرواز بود...

با نام یاور زندگی‌ام

ساعتهای اولیه روز شنبه اولین روز هفته و اولین روز ماه شهریور را آغاز کردم...

فردا برای امتحانات ترم تابستان عازم بابل هستم و یک هفته آنجا خواهم ماند و امیدوارم هفته خوبی باشد و بتوانم امتحانات‌ام را خوب بدهم...

واقعیت‌اش این است که بسیار زیاد خسته‌ام... فقط دلم می‌خواهد سکوت کنم در ضمن اینکه خیلی دلم می‌خواهد با یک نفر درد و دل کنم، دلم پر از حرفهایی است که هیچ وقت نخواهم توانست با کسی در میان‌شان بگذارم و شاید هم اگر روزی بیان‌شان کنم در قدرت درک طرف مقابل نباشد... با تمام این گرفتاریها بازهم از زندگی‌ام راضی هستم... خانواده‌ای که همیشه حامی من هستند و خیالم از لحاظ هرگونه حمایت از طرف آنها راحت است و بهترین لحظه‌های عمرم بودن در کنار آنها است و از بودن در جمع خانواده بیش از پیش لذت می‌برم، با اینکه این چند وقت گرفتاریها و کلاس‌های دانشگاه و دیگر کلاس‌ها این وقت را کمتر به من داده که خلا‌های زندگی‌ام را با بودن در کنار خانواده‌ام پر کنم اما همان لحظات کوتاه نیز مرا بس است...

شاید با بهارک برنامه‌مان جور شد و پنجشنبه بعد از آخرین امتحان رفتیم رامسر... که فکر کنم در عرض ۱-۲ روزی که آنجا خواهیم بود لحظات خوبی خواهیم داشت.

۱۴شهریور مادر و پدرام دوتایی عازم سوریه هستند... سفر سوریه هدیه‌ای است از سوی فرزندانشان، که البته خودمان که از همه بهتر می‌دانیم در برابر زحمات بی‌دریغ‌شان هیچ است...

خیال کردم تو هم درد آشنایی...

با یاد یگانه یاور انسانها

بلاخره بخش نظرخواهی هم راه افتاد و امیدواریم که آرشیوها هم زودتر فعال شوند...

به هفته امتحانات نزدیک شدم و شب‌ زنده‌داریهای من آغاز شده است...از این سکوت شب لذت می‌برم با اینکه این مجال را برای انجام  آن کارهایی که مورد علاقه‌ام هست که در شب انجام دهم، وجود ندارد اما باز هم از این سکوت که با صدای فریدون فروغی همراه شده ‌است لذت می‌برم و این سکوت شبانگاهی این قدرت را دارد که آرامشی هرچند کوتاه و گذرا برای مبارزه با روز آینده را به من بدهد.

دیگر دارم به این باور می‌رسم که قرار نیست این ذهن من خالی از فکر و خیال باشد همیشه باید مسئله‌ای برای فکر کردن داشته باشم خودم هم فکر می‌کنم دیگه به فکر و خیال‌های گوناگون معتاد شدم و این فکرها برایم نقش اکسیژن را بازی می‌کند که بدون آنها زندگی‌ام  را مختل خواهند کرد...

روزی که تحت این شرایط شروع به نوشتن کردم بعید می‌دانستم فردی وجود داشته باشد که خواننده این نوشته‌ها باشد (تا حد زیادی خواهان این اتفاق هم بودم) اما در عرض این چند روز دیدم تعدادی هرچند اندک به اینجا سر‌می‌زنند که برایم اگرچه عجیب بود اما جالب هم بود و تا به حال ۱۰۰ نفر وجود داشته‌اند که از این سایت دیدن کرده‌اند.

این شعر را همه‌مان به حتم خوانده‌ایم... این هفته که بابل بودم دست‌نویس کامل‌اش را از بنده خدایی گرفتم ...

آنکس که نداند که نداند که نداند             در  جهل   مرکب  ابدالدهر     بماند
آنکس که نداند  و  بداند که نداند             لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که بداند  و  نداند که بداند              بیدارش نمائید که بس خفته نماند
آنکس که بداند  و  بداند که بداند              اسب     هزار  گنبد  گردون  برهاند

دختر مو شرابی...

هو الطیف

دیروز خانه بهارک بودم و حسابی خودم را شرمنده کردم... به قول بنده خدایی رفته بودم که گنجشک رنگ کنم... اتفاقا رنگ‌اش هم بد نشد فقط مانده که بفروشیم‌اش که آنهم مثل روز معلوم است که خریداری ندارد....

هفته آینده یعنی ۴ شهریور اولین امتحان‌ام است و ۶ شهریور دومین امتحان و یا بعبارتی آخرین امتحان... اگر این دو درس که هر کدام ۴ واحد است پاس شود ترم آینده آخرین ترم‌ام خواهد بود، و البته باز جای تبصره‌های دیگر هم دارد که می‌شود باهاش کنار آمد.
از طرفی از الان از اینکه درس‌ام تمام شود دلم می‌گیرد... اینکه دیگه از دوران دانشجویی جدا شوم (مگر اینکه فوق قبول شوم)، اینکه دیگر آخر هفته‌ها در تهران خواهم بود و از بابل خبری نخواهد بود... خاطرات بسیار خوبی از این شهر خواهم داشت که هیچگاه از یاد نخواهم برد و در کنار خاطرات دوستان خوبی هم پیدا کردم که این برایم باارزش‌تر است و با تمام شدن درس‌ام این برقراری این روابط سخت خواهد شد. اما مهم آن است که دوستان‌مان را از یاد نبریم...

این یکی از آهنگ‌های حبیب است که تازگی گرفتم به طرز عجیبی یاد خودم می‌افتم...

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای  در  این خانه  ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس ‌آرد
کس تاب   نگه‌داری   دیوانه   ندارد
بر بتن جهان جز دل حسرت‌کش ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیافتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزی عمر این همه افسانه ندارد


با نام و یاد یگانه آفریدگار هستی

ساعتی پیش از بابل برگشتم... خسته‌ام و کلافه از اینکه توانایی حل مشکلات‌ام را ندارم. از اینکه به جایی رسیدم که دیگه نمی‌دانم باید چه کنم، و حال تنها نیاز دارم یک نفر کمک‌ام کند و دست‌ام را بگیرد و از این مهلکه نجات‌ام بدهد دیگه این مشکل دارد خسته‌ام می‌کند و صبر را هم از دست داده‌ام باید زودتر کاری بکنم چون در درجه اول خودم در حال نابودی هستم...

هفته آینده امتحانات تابستان شروع می‌شود و کلی درس باید بخوانم...

خسته‌ام از این کویر...

با نام او...

واقعا خسته ام... با تمام وجود از این همه افکار درهم خسته شدم، دیگه تحمل ندارم این همه در ذهن‌ام آشوب باشد... خدایا پس کی این افکار دست از سر من برمی‌دارند، آیا می‌رسد آن روز که اینقدر پریشان نباشم... و برای اینکه شب‌ها به آرامش برسم مجبور نباشم اینقدر صلوات بفرستم تا خوابم ببرد، اما من مطمئن هستم عمر این روزها رو به پایان است و من بی‌صبرانه منتظر سحرگاهان هستم

فردا باز هم عازم بابل هستم و خواهرم را هم با خودم می‌برم ولی او زودتر از من برمی‌گردد
به امید تو...

امان از دست مریضی...

با نام او....

همه چیز حسابی با هم قاطی شده و من این وسط مانده‌ام که از کدام طرف می‌توانم این کلاف پیچیده زندگی را از هم باز کنم، جدا سر نخ را گم کرده‌ام.

بنا به غیبت طولانی مدت اینجانب استاد ریاضی (۳) پیغام داده‌اند که دیگه نروم سر کلاس... این دیگر همه چیز را کامل کرد... بعدازظهر این خبر مسرت‌بخش را گرفتم و کلی حال کردم و الان هم یک میل از آن‌ طرف آمد که این خبر مسرت‌بخش را با جدیت بیشتر بهم داد...

عجب گیری گرفتار شدیم یکبار تو عمرمون ما مریض شدیم و بنا به توصیه پزشک مجبور شدیم خانه نشین بشویم... چرا هیچکس قبول نمی‌کند که ما دانشجویان هم گاهی وقتهای از دست‌مان در می‌رود و مریض می‌شویم و نمی‌توانیم سرکلاس درس حاضر شویم، آخه بابا منطق هم خوب چیزی است. یکنفر نیست بگه که بابا جان آیه که نیامده ما همه کلاسها را حاضر باشیم...ما قانونا حق داریم تعدادی از کلاسها را بنا به هر دلیل غیبت کنیم... اگر از این دانشجویان بی‌زبان انتظار دارید هر روز سر کلاس باشند  پس معنی لغت غیبت کردن چه معنی می‌تواند داشته باشد... بخدا اگر روتان می‌شد این را قانون می‌کردید که هیچکس حق ندارد مریض شود، عجب گیری گرفتار شدیم ما....

از من بگریزید که می خورده‌ام امروز
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانه‌ام امشب
یک جرعه آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب
بی حاصل‌ام از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب...

با نام یگانه آفریدگار هستی

دیشب با مراجعه به دکتر کمی مریضی‌ام را جدی گرفتم چون گفت آبله مرغان در سن بالا خطر دارد و ممکن است به مغز بزند... و ۲ هفته کامل باید استراحت کنم و این شد که مجبور شدم این هفته از رفتن به بابل صرف‌نظر کنم و هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند که این یک هفته نرفتن جقدر می‌تواند مرا از روند درس‌ها عقب بیاندازد، تصمیم به نرفتن، تصمیم فوق‌العاده سختی بود اما درس و سلامتی دو نقطه مقابل هم بودند که آدم سالم دومی را رجحان می‌دهد (می‌توانم امیدوار باشم که عاقل شدم)

در طول این هفته اتفاقاتی افتاد که شاید خیلی ساده باشند اما من کلی باهاشون حال کردم چرا که در پشت همه‌شان خدا را می‌دیدم و از اینکه در تمام این مدت که من خودم از خیلی چیزها غافل بودم او مرا درست در مسیر قرار داد...خدایا بسیار زیاد ممنون‌ات هستم.

هنوز از بهارک خبر ندارم و موبایل‌اش هم همچنان خاموش است کم‌کم دارم نگران می‌شوم.

هوالطیف

شب قبل علت آن تب عجیب را بعد از یک دوش گرفتن متوجه شدم... هم خنده‌ام گرفته بود و هم کمی عصبی شدم، در سن ۲۴ سالگی یک بچه ۳ ساله آبله مرغان‌اش را هم من انتقال داد.... و حالا قیافه‌ام دیدنی‌تر از قبل شده (چون اساسا قیافه اینجانب همیشه دیدنی است)

و امروز صبح هم باز پرسپولیس کلاس داشتم و با این قیافه و در کمال پررویی رفتم سرکلاس... و وقتی آمدم خانه خودم از قیافه خودم ترسیدم... از صبح بدتر شده بود. حالا ماندم که با کلاسهای دانشگاه چه کنم... در خودم این اعتماد به نفس را نمی‌بینم که با این قیافه تا دانشگاه بابل بروم در ضمن اینکه غیبت کردن هم بهای بسیار سنگینی دارد که من هم مرداش نیستم که از پس‌اش بربیایم... الان دقیقا هما خر هستم که بنده خدا در گل گیر کرده بود.

این چند روز به قدری درگیر مریضی و این حرفهای بودم که اصلا دلم را از یاد برده‌ام.

بهارک رامسر است و دیشب فقط براش پیغام فرستادم که چه بلایی سرم آمده اما اینقدر معرفت داشت که هنوز بهم زنگ نزده...

هوالطیف

دیروز به طرز کاملا غیرعادی تب و لرز شدیدی کردم... وسط تابستان اینگونه  لرزیدن واقعا خنده‌دار است... اینقدر حالم بد شد که مجبور شدم بروم دکتر و بعد هم مادرام اجازه نداد کلاس پرسپولیس را بروم و توانستم عصر را استراحت بکنم... و بهتر شدم و مجددا نصفه شب این لرزها به سراغ‌ام آمد. یک هفته بابل هوا خنک شد، که من هم بی جنبه و سریع مریض شدم.
البته مادر بیشتر از یک مریضی ساده نگران شده، اخه ۲-۳ شب قبل تو بابل برای اولین بار تب و لرز کردم که جدی نگرفتم... نمی‌دانم چرا کسی باور ندارد که بادمجان بم آفت ندارد.

تن تو ظهر تابستان را به یادم می‌آورد
رنگ چشمهای تو باران را به یادم می‌آورد
وقتی نیستی زندگی‌ام فرقی با زندان ندارد
قهر تو تلخی زندان را به یادم می‌آورد
من نیازم تو را هر روز دیدن،
از لبت دوست دارم شنیدن،

تو بزرگی مثل آن لحظه که باران می‌زند
تو همان خونی که تو رگهای من
تو مثل خواب گل سرخی، لطیفی مثل خواب
من همونم که اگر بی تو باشه جون می‌کند
من نیازم تو را هر روز دیدن،
از لبت دوست دارم شنیدن ،

تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رهاکردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه‌ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو را هر روز دیدن،
از لبت دوست دارم شنیدن،

تو قشنگی مثل شکل‌هایی که ابرهای می‌سازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ می‌بازند
اگر مردهای تو قصه بدانند که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار می‌تازند
 من نیازم تو را هر روز دیدن،
از لبت دوست دارم شنیدن،

قشنگترین صدا بیا، بیا صدات را شنیدم
عکس دو چشمهای تو را تو دفتر دل کشیدم
قشنگترین صدا بیا
که با صدات پر بگیرم
زندگی را تو شهر عشق دوباره از سر بگیرم...

بدجوری خراب‌ام...دلم گرفته، که بدجوری زندگی‌ام را مختل کرده...  فقط باید صبر کنم... همه چیز درست خواهد شد.
این مدت که اینجا بسته بود کلی دلم گرفته بود و نیاز به تخلیه داشتم...

صدایم کن، صدای تو خوب است...

هو الطیف

بعد از ۴ روز از بابل برگشتم... و تنها ۳ روز در تهران خواهم ماند.
خسته‌ام...و تعطیلات بین دو ترم نیز این قدرت را نداشت که خستگی را از تنم بدرکند  و روزهای آخر تنها به خستگی‌ام افزوده شد.
کلی درس دارم که باید بخوانم... کلاس زبان هم مجددآ شروع شده است و از جمعه کلاسهای فوق‌لیسانس هم به این همه مشغله افزوده خواهد شد و دیگر نفسی برایم باقی نخواهند گذاشت... اما می‌دانم این زندگی نخواهد توانست مرا از پای درآورد...

کلی درس دارم و باید بروم جزوه‌های گذشته را از قبر بکشم بیرون و شروع کنم به مرور...

قایقی خواهم ساخت...

با نام او...
ساعاتی پیش از اصفهان برگشتم... و تنها می‌توانم بگویم خسته‌ام... اما نه از لحاظ جسمی تنها روحم خسته است و تنها به نیمکتی در گوشه‌ای از این دنیای بیرحم نیاز دارم تا دقایقی هر چند کوتاه در افکار خود غرق شوم و این خستگی را از روح خود به در کنم...براستی درمانی برای جراحات روح وجود دارد؟؟؟ بدترین چیز در دنیا داشتن ذهنی مالامال از تفکرات پیچیده است...

دقیقه دقیقه روز گذشته برایم تلخ و آزاردهنده بود، از طرفی دیگر خودم نیز افکاری پریشان داشتم که سبب شد روز گذشته برایم به سختی به پایان برسد...
از روز سه‌شنبه تا بحال در سفر بوده‌ام... سه‌شنبه رفتم بابل و چهارشنبه برگشتم و پنچ‌شنبه رفتم اصفهان و جمعه برگشتم و حال روز شنبه مجددآ باید به بابل بروم. خدایا خسته ام...و فردا چقدر کار دارم...باید بروم.



 پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید ،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا
پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
" دور باید شد.دور "
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود.
دور باید شد ، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست."

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری
می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف.

خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت.

مرگ پایان کبوتر نیست...

هو الطیف
کاش می‌شد مرگ را در قاموس زندگی از میان برد... کاش زندگی را پایانی همانند مرگ نبود تا هیچگاه به ماتم از دست رفتن عزیزانمان ننشینیم. اما افسوس که مرگ قانون اجتناب‌ناپذیر زندگی ما انسانهای این کره خاکی شده‌است و ما همواره محکوم به پذیرش مرگ عزیزانمان هستیم و تنها تلاش می‌کنیم که یاد و خاطرات‌شان را از یادهامان حذف نکنیم و تنها یاد می‌گیریم که بدون وجود آنها به زندگی‌مان ادامه دهیم و به نبود وجودشان عادت کنیم اما هیچگاه فراموش‌شان نکنیم.

چندین شب پیش خوابی بس تلخ دیدم، فردی در خواب بهم گفت که دخترعمویت فوت کرده... و روز سه‌شنبه این اتفاق افتاد. چه شب بدی بود آن شب و هرچه در ذهن خود به جستجوی لغتی مناسب برای بیان آشفته حالی آن شب خود می‌گردم، پیدا نمی‌کنم، پس سکوت را بر هر لغتی ترجیح می‌دهم.

آنالیز هم با تمام نگرانی‌هایی که برایم به وجود آورده بود پاس شد... اما زمانی برای خوشحالی نداشتم و تنها در خلوت خود از یگانه یاورم تشکر کردم.

تا فردا خواهم مرد...

هو الطیف

نمره‌های آنالیز به دانشگاه مرکزی رسید و فردا در دانشگاه خودمان خواهد بود... تا فردا من خواهم مرد...

خدا به دادمان برسد.... فردا ساعت ۳:۰۰ تهران را ترک خواهم کرد برای ثبت‌نام...

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی 
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شودی
لحظه عزیمت تو ناگریز می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
        چقدر زود 
                      دیر می‌شود!
ق.امین‌پور


هو الطیف

سلام... مدتها گذشت تا این اتفاق افتاد...
در بدترین شرایط با دلشوره فراوان اولین صفحه را آغاز می‌کنم...

روز چهارم تیر ماه با امتحان جبر2، امتحانات این ترم را پشت‌سر گذاشتم... در تمام مدت تحصیل در دانشگاه، هیچ درسی این قدرت را در خود نداشت که اشک بر گونه‌هایم جاری سازد اما حال آنالیز با قدرت تمام این اتفاق را رقم زد خدایی‌اش نامردی هم نکرد حسابی جبران همه این سالهای را درآورد...

روز قبل با یک تلفن نمره جبر را گرفتم اما از این آنالیز هنوز خبری نبود، از روز امتحان تا به امروز 15 روز است که در نگرانی و دلشوره به سر می‌بریم و همین 10-15 روزی هم که وقت داریم کمی استراحت کنیم، این آنالیز یک کابوس شده و افتاده به جان ما...و اوضاع وقتی بیشتر نگران‌کننده‌تر می‌شود که طبق آخرین آمار تا به حال حدود 7-8 نفر تلفات داشته است خدا رحم کند...با پاس شدن این درس می‌توانم امیدوار باشم که در بهمن ماه فارغ‌التحصیل شود و برنامه‌های دیگر هم به خوبی و خوشی پیش برود اما... وای به آن روزی که این درس پاس نشود آنوقت دیگر فارغ‌التحصیل شدن ما حساب‌اش با کرم‌الکاتبین خواهد بود و آمادگی برای فوق‌لیسانس هم کف روی آب خواهد بود... لعنت بر این آنالیز  که برای خودش ابر قدرتی است و هیچ‌کس هم باور ندارد، باور کنید که دست آمریکا را از پشت بسته...

روز چهارشنبه 18 تیر ماه ثبت‌نام است که بطور حتم تا آن روز نتایج امتحانات بطور کامل خواهد آمد و امیدوار هستم آنالیز را هم شامل شود و مااز این برزخ خلاص شویم... وثوق تو چه مرد نازنینی خواهی بود اگر این درس پاس شود... انشاءالله همه چیز درست خواهد شد...