با نام عشق 

دقیقا ان زمانی که احساس میکنی داری تو راهی میری که به بن بست خواهی رسید میبینی که یک راه جدید باز شده و تو تویه جاده پر از گل و بلبل داری قدم برمیداری.... 

 

عاشق لحظاتی هستم که نگاه خدا را حس میکنم.... جایی که حس میکنم دارم از پا می افتم و حس اش میکنم که دستم را گرفته داره کمکم میکنه که قدم هام را محکم تر بردارم... چقدر میترسم از لحظاتی که ایمانم ضعیف میشه چقدر میترسم وقتی کم میارم و ازش ناامید میشم....  خدایا شکرت... که هنوز هم بهم نشان میدی که نگاهت را از سرم برنداشتی...  

 

من خوشبخت ترین ادم دنیا هستم که اگر گلایه میکنم که وقت تنهایی هایم کسی را ندارم اما خدایی را دارم که جای همه را برام پر کرده.... 

 

سال جدید با درس شروع میشه... با کارشناسی ارشد... با حسابداری... با دانشکده مدیریت دانشگاه تهران... محشررررررررررررررره

امروز هم گذشت.... 

چقدر خیابان ها شلوغ بود همه در تکاپوی خرید... گل فروشی ها شلوغ... چه حس بدی داشتم وقتی رفتم تو مغازه ای تا کادویی که برای خواهرم خریده بودم را بدم کادو کنن... شاید یکی از بدترین لحظات ام بود که فهمیدم چقدر تنها ام... واقعا سهم من از این دنیای بزرگ چیه.... یک دنیا تنهایی تنها چیزی که همیشه باهام... و زندگی کردن نه از برای خودم که تنها برای دیگران... 

 

فردا صبح باید زنگ بزنم برای دکتر دستم وقت بگیرم... خیلی اوضاع ام بیریخت و خیلی نگران ام نمیدانم با این دست و گردن اسقاطی باید چیکار کنم.... دقیقا ناراحتی های فکری ام خودش را رو دست ام داره نشان میده.... و تقریبا نصف کارهای روزمره ام را مختل کرده... ساده ترین کارها را که هرکسی بدون تفکر انجام میده من بسختی انجام میدم و جون میکنم.... 

 

فکر میکنی چند روز دیگه طلوع خورشید را خواهیم دید...

با نام او 

 

چقدر این زندگی مسخره است.... همین یکی دو روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که چقدرخوبه که محل کارم از طبقه چهارم به طبقه سوم منتقل شده  و چقدر از این آرامش راضی بودم و کلی خدا را شکر می‌کردم... غافل از اینکه این عمر این روزها نیز مثل عمر همه خوشیهای دیگر زندگی ام کوتاه است و گذرا... و امروز باخبر شدم که باز دوباره باید برگردم طبقه چهارم.... خدایا قدرت تحمل سختیها را در من زیاد کن...

با نام او 

 

۱-۲ روز پیش تو اداره بحثی باز شد که برام جالب بود... بحث ازمایشهای خدا از بنده هاش بود اینکه چجوری در مواقع سختی ازموده میشیم... دارم فکر میکنم واقعا این اتقاف داره میافته یا نه ایا واقعا با تحمل بدبختی های این روزگا در حال سنجیده شدن هستیم یا نه واقعا این یک توجیه برای اینکه کم نیاریم و با امید ادامه بدیم.. چجوری که همیش گرفتارترین ادمها براشون از زمین و اسمان میباره... راستش خودمم دیگه به این جمله دارم شک میکنم که هر چا خوردم زمین با خودم تکرار کردم «که خدا داره نگاهت میکنه» واقعیت یا نه!!!! نمیدانم ایمانم ضعیف شده یا نه واقعا کم اوردم... 

 

 

نمیدانم....

امروز نیز گذشت... شد 2 روز...

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد...

وای... مردم و زنده شدم تا امروز گذشت... از صبح تو کتابخانه انگار تو برزخ بودم  که دارن جونم و میگیرن درس خواندم و با خودم کلی حرف زدم... آخه من دیگه کسی را ندارم که براش پرچانگی کنم و همش حرف بزنم ... ذیگه کسی را ندارم که وقتی از اداره میام براش تعریف کنم چه اتفاقاتی برام تو اداره افتاد... ان هم همه حرفهام مو تا ته اش گوش کنه تا حرفهای من تمام بشه و سبک بشم و بریم خانه.... دیگه هیچکس را ندارم که ازم بپرسه که من... 

  

چه جهنمی شده این زندگی...

ای کشته که را کشتی....

چند وقت ننوشتم... 

چقدر دلم برای دفتر خاطراتم تنگ شده... چقدر نوشتن را دوست داشتم... چقدر با نوشتن خودم را تخلیه کردم و حالا بجایی رسیدم که نوشتن برایم سخت ترین کار دنیا شده و این حسرت همیشه با من است که چرا کسی که عاشق قلم بدست گرفتن و نوشتن است باید اینگونه شود.... 

باز هم کم اوردم... کاش زودتر صبح بشه حالم خیلی بده.... این قلب لعنتی داره میترکه ولی همچنان به ضربان اش ادامه میده... تا حیات من ادامه داشته باشه و این روزهایی را سپری کنم که دوستشان ندارم...  

باز هم دارم تلخ می نویسم این تلخی زندگی لحظه ای مرا بحال خویش رها نمیکند...  

کودکی که همیشه از تنها ماندن در خانه بیزار بوده حالا که بزرگ شده تنهایی تنها مونس و همدم اش شده... خدایا این چرخه گردون چه زیرکانه بازیمان میده... آرزوهام مثل سایه ای شده که هرچی بدنبالش میدوم بیشتر ازم دور میشه...  

خدایا یادت باشه که هیچ چیز را بهم کامل ندادی... و یادت باشه که هرچیزی را بهم دادی آه و حسرت همیشه در کنارش بوده... خدایا میترسم شک ام به یقین تبدیل بشه که از یاد مرا برده ای... خدایا نکنه دیگه دوستم نداری... 

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو.... 

 

کاش بدونم از کدوم جاده میایی تا بشینم لحظه ها به انتظار 

دو تا چشمام فانوس جاده بشه...

خدایا...  

واقعا صدام نمیشنوی... خدایا یعنی اینقدر گناهکارم که تا این حد باید تاوان پس بدم خدایا بخاطر کدام گناه ام داری عذابم میدی... چجوری داد بزنم که کم آوردم که حداقل تو بشنوی.. 

هیچ قسمت این زندگی آن چیزی نیست که تو زمزمه های شبانه ام بارها و بارها ازت خواستم... فقط دارم انجوری زندگی میکنم که دیگران ازم انتظار دارم پس خودم چی؟؟؟ سهم من از این زندگی کجاست!؟! کی قراره آنجوری باشه که منهم دوست داشته باشم

خدایا داری منو میبینی که چجوری عذاب میکشم و بازم دستم و نمیگیری... خدایا تو هم صدام نشنوی دردم و برم به کی بگم.... 

همه میگن خدا زمزمه های بنده هاش را تو خلوت هاشان میشنوه... پس چرا من هرچی داد میزنم که کمک ام کن نمیشنوی... دیگه خسته شدم اینقدر گفتم بخدا توکل میکنم همه چی درست میشه... خدایا کم کم دارم به کفر نزدیک میشم... 

همه چیز را ازم بگیر... حتی اگر بابت از دست دادنشان گریه و زاری کردم فقط التماس ات میکنم نگاهت را ازم برنگردان... چه کسی بهتر از خودت میتوانه درکم کنه که وقتی میگم جز خودت هیچکس را ندارم راست میگم... میدانی تنها کس من هستی و بازم تنهام میذاری...  

ای کاش پیش خودت بودم و اینجور عذابم میکشیدم تا اینکه در کنار بنده ها عذاب بکشم. 

چرا هرچی باهات حرف میزنم سبک نمیشم... عجب شبی امشب... همه روزهات داره عذابم میده... خسته ام از این همه روزهایی که صبح ام را با یاد تو شروع کردم به امید داشتن یک روز خوب و هرشب ناامیدتر از قبل برگشتم خانه به امید روز دیگر... چرا میذاری اینهمه امیدم تبدیل به ناامیدی بشه... 

فردا صبح روز دیگری به انتظارم هست... نکنه فردا صبح هم حالم به بدی امشب باشه.... نه فردا روز خوب خداست و اطمینان دارم صبح وقتی چشم ام را باز کنم پرتو امید را خدا به قلبم می تاباند... 

زندگی را باید از  سرخط نوشت... 

عید شد...

چقدر دلم گرفته که ماه رمضان تمام شد... نمیخوام ادا ادم مسلمانا را درآرم ولی واقعا ارامشی که تو ماه رمضان دارم دوست داشتنی برام. برای اینهمه آشفتگی زندگی ام لحظات دم افطار تنها وقتیه که بهم آرامش میداد... خداحافظ تا سال آینده!

فردا روز دیگری در انتظار است.... 

 

و...  

 

من زندگی را از سر خط آغاز می‌کنم.... 

 

روز هشتم فصل دوست داشتنی ام پاییز آغاز شد.

فردا روز دیگری خواهد بود...

با نام او 

 

نمیدانم این چه مرزی که شبها تا پاسی از شب بیدار میمانم و صبح با سختی از خواب بیدار میشم و تو محل کار از بیخوابی گریه ام میگیره.... 

 

امروز 11 روز از ماه رمضان گذشت... نتایج کنکور ارشد هم امد و قبول نشدم... چیزی که تمام ارزوهام بود انجام نشد... بقدری شوک بودم که دیگه گریه هم نکردم. با خودم فکر میکردم تنها چیزی که میتوانه یک غصه بزرگ ازم دور کنه قبولی دانشگاهه که اینهم میسر نشد و نمیدانم چجوری اما دوباره از 5 شنبه دارم میرم کتابخانه به امید سال دیگه... 

 

امشب داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که اینهمه ادم های خوشبخت اطرافم میبینم و تمام تلاشم میکنم که حسرت نکشم... نمیدانم کجای این زندگی را باید دوست داشته باشم اما فقط به یک نفر اعتماد دارم و ان هم خدا... مطمئنم این روزها خیری توش هست و من فقط نمیبینم... خدایا مگه اینجوری نیست!!؟؟ 

 

 شایدهم ازار و اذیتی که این روزها دارم تحمل میکنم ذره ای از ازاری باشه که به دیگران روا داشتم... خدایا کاری کن که روزی که خواستم برم پاک و زلال باشم بدون ذره ای گناه... 

 

خدایا تمام ان چیزهای خوبی را که برای خودم میخوام اول برای دیگران ازت میخوام...

آه ای دریغ و حسرت همیشگی...

با نام آفریدگار زیباییها

بازهم کم آوردم...

بازهم وقتی بچه‌ها را می‌بینم آه میکشم...

بازهم وقتی بچه خواهر و برادرم را بغل می‌کنم بغض‌ام می‌ترکه...

ای کاش می‌توانستم با خودم کنار بیام که سهم من از این قسمت زندگی هیچ است...

 

راستی...

چه آه بزرگی که خسرو شکیبایی هم رفت...

بازهم بغض‌هام بی‌‌‌‌‌‌اراده من شکسته می‌شود و اشک‌هام رسواام می‌کند که چقدر دل تنگ‌ام... از دیشب تا به امروز کلی این بغض در سینه بالا پایین رفت و اشک‌ها جاری شد... باز هم روزگار دلتنگی‌ها و گلایه‌هام شروع شده....

باید هرچه زودتر بر این کشتی به گل نشسته تسلط یابم و روزهای خوش نزدیک خواهد بود...

باز امشب دلم برای زندگی ام تنگ شده.... زندگی که با عشق ساختمش و چه زود از هم پاشید.... وقتی یادم می‌یاد که هر تیکه از وسایل اش را با چه عشقی خریدم، هزار بار از خدا می‌پرسم چرا؟ خدایا خودت می‌دانی که روزی هزار بار شکرت می‌کنم ولی این حقم نبود... هیچکس هم که منو نشناسه تو که می‌دانی من کی‌ام... پس چرا اینجوری شد؟؟؟؟

این گریه‌های شبانه تا کی با منه؟ کی می‌شه که اینهمه بغض دست از سرم برداره؟

من بگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

زندگی را باید از سرخط نوشت...

با نام او...

روزها عجولانه از پی هم میگذرند. یک وقتهایی با خودم به این فکر میکنم که آیا این همان زندگی است که در ۱۸-۱۹ سالگی ام ارزو اش را داشته ام و آیا این لحظات همان لحظاتی است که در دوران نوجوانی آرزویش را داشتم... واقعا میشه امیدوار بود که آن زندگی را داریم که همیشه آرزویش را داشتیم...

برای مدتی مجدداً برای درس خواندن وقفه افتاده... نتایج اولیه آزمون سراسری هم اعلام شد و با یک رتبه نجومی امروز انتخاب رشته کردم، خیلی از این رتبه شاکی شدم ولی سعی می‌کنم این واقعیت را بپذیرم که خیر در آنچیزی است که نمی‌بینم اش.

پنج‌شنبه یک همتی بخرج دادیم و سر از کوه درکه درآوردیم، تا پلنگ چال رفتیم و برگشتیم واقعاً خوب بود بعد از مدتها چیزی بود که خیلی بهم حال داد... از آن روز به این موضوع فکر میکنم که جوان‌تر که بودم همیشه باخودم میگفتم ای کاش ماشین داشتم و هر ۵شنبه می‌توانستم ۴-۵ صبح بلند شم برم کوه و حالا که ماشین هست گویا دیگه آن غیرت جوانی وجود نداره... می‌ترسم زودتر از آن چه که فکر میکنم پیر بشوم و دل‌ام زود تر از آن چه که باید شور و شوق جوانی‌اش را از دست بده...

چشمها را باید شست....

من ۲۹ ساله شدم...

چه اسفند ها

آه چه اسفندها دود کردیم...

برای تو ای روز  اردیبهشتی...

که گفته‌اند همین روزها میرسی از راه...

دیروز ۲۹ امین روز تولدم را گذراندم....

چقدر زود دیر میشود... تا نگاه می کنی وقت رفتن است....

چقدر عمرمان با سرعت در حال سپری شدن است... و چه با سرعت روزها از پی هم می گذرند و فقط امیدوارم روزی را نبینیم که بابت این روزها حسرت بکشیم و  آهی از نهادمان بلند شود...

به امید روزهای خوبی که در پیش داریم و تجربه‌های شیرینی که در آینده بدست خواهد آمد... قبل از آنکه دیر شود...

نمی دانم چی میخواهم بگویم....

سلام...

دوباره حالم قاطی کرده... ساعت ۲:۳۰ نصفه شبه و بعد از ۲ روز تعطیلی فردا باید دوباره بروم سرکار و هنوز بیدارم...

خدا کنه فردا بتوانم زود از اداره بزنم بیرون که دوباره کتابخانه رفتن ها را شروع کنم... بدجوری پشتم باد خورده... مطمئنم امسال دیگه قبول ام... خدایا کمک ات را دریغ نکن... الان در حال حاضر باید خوابید...

با تو ام که داری به گریه ام میخندی...

با نام عشق

من... با زخم زبونها رفیق ام

مرحم بزار با حرفات رو زخم عمیق ام

با تو ام که داری به گریه ام میخندی... کاش میشد بیایی و به من دل ببندی...

تنها بودن یه کابوس شوم... عزیزم کار دل نباشی تمومه عزیزم.... عزیزم

نمیدانم چند روز و یا چند ماه است که ننوشتم... این همه مدت حرف نزدم که روزی که آمدم نخواهم تلخ بنویسم... همیشه از تلخ نوشتن بیزار بودم و حال تلخی تمام زندگی ام شده....

دیدن فیلم سنتوری از پشت کامپوتر به قول خواهرم خیانت به داریوش مهرچویی بود ولی بقدری دوست اش دارم که نمیتوانستم در برابر اشتیاق دیدن فیلم هاش مقاومت کنم.... دیدن فیلم سنتوری تا چند قدمی جنون مرا با خود برد... چقدر خوب که الان ۲ نیمه شب و همه در خواب هستند و من هستم و یک دنیا تنهایی... و یک دنیا اشک که بدون اراده من جاری هستند و من فقط نگران چشمهای پف کرده فردا صبح در محل کارم هستم....

الان در آن لحظاتی هستم که به عمق تنهایی رسیدم و پای بلند شدن ندارم و زمین گیر این سرزمین بی مهر و محبت شدم...

خدایا یک وقتهایی فکر میکنم نکنه دارم اینقدر گناه می کنم که ان گوشه چشمی که میتوانی بهم داشته باشی هم ازم دریغ میکنی... خدایا نگاه ات ازم برداری با مخ خوردم زمین... خدایا رمق شروع دوباره ندارم... خدایا نگاهت ازم دریغ نکن که سخت محتاچ ام

با نام آفریدگار

یک کلمه میگم

تو شاید یادت نباشه که سال گذشته اولین برف سال چه روزیدید بارید.... شب عروسی بود...اما نمیخوام در خاطرم بمانه که عروس آن شب کی بود.... و حالا چه بلایی سرش آمده....

بازیها روزگار چه بد بازیمان میدهد.... وای که چه میچرخیم

چه حسی میتوانم داشته باشم وقتی دانه‌های برف امشب را دیدم.... و ان  شب چه حسی بود که چقدر خدا دوستمان داشت که چنین شبی از اسمان برامان برف فرستاده.... یادته صبح که بلند شدیم زمین سفید بر تن کرده بود....