خانه عناوین مطالب تماس با من

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تنهایی فقط برازنده خداست
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • خرداد 1398 1
  • آذر 1397 1
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1391 1
  • بهمن 1390 2
  • شهریور 1390 3
  • تیر 1390 1
  • اسفند 1389 1
  • آبان 1389 2
  • آذر 1388 1
  • اردیبهشت 1388 1
  • فروردین 1388 4
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 3
  • آذر 1387 3
  • مهر 1387 3
  • شهریور 1387 1
  • تیر 1387 1
  • خرداد 1387 4
  • اردیبهشت 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • آذر 1386 1
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 4
  • شهریور 1386 6
  • آبان 1384 2
  • فروردین 1384 2
  • اسفند 1383 2
  • بهمن 1383 2
  • دی 1383 1
  • آذر 1383 2
  • آبان 1383 5
  • مهر 1383 1
  • شهریور 1383 3
  • مرداد 1383 5
  • تیر 1383 1
  • خرداد 1383 4
  • اردیبهشت 1383 2
  • فروردین 1383 4
  • اسفند 1382 7
  • بهمن 1382 7
  • دی 1382 2
  • آذر 1382 2
  • آبان 1382 2
  • مهر 1382 5
  • شهریور 1382 11
  • مرداد 1382 9
  • تیر 1382 5

آمار : 57309 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1398 13:15
    19 اردیبهشت 1398/ 9 ما ی 2019 دو روز بعد از تولد چهل سالگی... چقدر حس و حال عجیب و غریبی بود و چهل سال گذشت با چشم برهم زدنی... چقدر زود دیر میشود... شاید یکی از بدترین سالگردهای تولدم بود و چقدر دوست داشتم چهل سالگی ام برام متفاوت تر از همیشه باشه... ولی چقدر ساده و ساده و ساده گذشت و رضا هم صبح بلند شد و یک تبریک و...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1397 16:27
    8 آذر ماه 1397 /29 نوامبر 2018 چه جالب الان که اووومدم تاریخ زدم که شروع کنم نوشتن تاریخ را دیدم خندم گرفت. همین تاریخ در سال 1395 بود که ادریان خوشگلم را گذاشتن تو شکمم!!!! دو هفته پیش رفتم ازمایشگاه و ازمایش خون دادم و همون روز زنگ زدن که جواب ازمایش مثبت شده و حالا فردا صبح باید برم سونوگرافی تا بچه را ببینم و...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 11 آبان‌ماه سال 1397 14:01
    امروز دوم نوامبر 2018 یازدهم آبان 1397 عزیز دلم آدریان قشنگم تو یکی یه دونه مامانی و من اینقدر برام عزیزی که هر بار تو را میبینم که چطور با بچه ها بازی میکنی دلم ضعف میره که چقدر دوست داری یک همبازی داشته باشی شاید باورت نشه که چقدر در این شرایط برای من بچه دوم آوردن سخته ولی بعد از مدتها با خودم کلنجار رفتن نتونستم...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1397 11:28
    جان دل سلام عزیز دلم بعد ز شش سال امدم به این وبلاگ خاک گرفته برگشته ام و خودم باورم نمیشه که اینقدر زود عمر گران میگذرد الان شروع کردم به نوشتن چون مخاطب ام را پیدا کردم حالا میدونم که تو هستی که برات بنویسم تا روزی که بزرگتر شدی بخونی و مادرت را بهتر بشناسی آدریان عزیزم پسر عزیز تر از جانم مادرت اینجا دلش گرفته از...
  • تنهایی فقط برازنده خداست یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 00:00
    به نام آرام بخش دل‌ها چه شب بدی را دارم می‌گذرانم... خیلی دلم گرفته بود و آمدم تا شاید چند خطی بنویسم و آرام بشم اما زد بسرم و نشستم نوشته‌های قبلی‌ام را خواندم و حالا دیگه به هیچ عنوان چشمه اشک‌هام خشک نمی‌شه... فقط می‌خواد بگم تو دنیای به این بزرگی باورم نمیشه یکنفر را ندارم که وقتی اینجور از همه چیز دلگیرم فقط یک...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 21:30
    اعتماد بزرگترین اشتباهی است که هر انسانی تو زندگی مرتکب می‌شود...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 18:26
    سلام به روزهایی که دوست شان ندارم اصلا زندگی ام را دوست ندارم... اصلا از هیچ چیزی خوشحال نمیشم امروز از صبح حالم که بد بود با خودم می‌گفتم چرا امروز اینجوری شدم بعد یادم می‌افتاد که آب پاکی ریخته شده و من حق ندارم برم خواهرم را ببینم واقعا چرا؟! چقدر برای خودم لحظه شماری می‌کردم که شاید بعد از سال بتوانم برای دو هفته...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 01:49
    سلام به روزهای خوب خدا واقعا سلام به روزهایی که خدا خوب اش را میخواد ولی نمیدانم چرا قسمت من خراب شان میکنه... تا الان که ساعت 12:10 نصفه شب شاید براحتی بگم که 2-3 ساعته اشک چشمام خشک نشده... امروز از صبح به نظر روز خوبی میامد... سرگرم کار شدم و یکی دوبار ازت خبر گرفتم که گفتی جلسه بودی تا اینکه از نماز برگشتیم که...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 08:59
    به نام تنها امید زندگی ام به نظر من ازدواج تنها اتفاقیه تو زندگی که ادم و توی برزخ نگه میداره... تنها چیزی که این روزها اذیت ام میکنه اینکه اصلا اهمیتی نداره که چه چیزی من و اذیت میکنه و چه چیزهایی تو زندگی ام وجود داره که من انجام اش را دوست ندارم و مهم تر از نظر من اینکه حتما باید انجام بشه... درک متقابلِ یک ذره...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 16:01
    زندگی وقتی قرار باشه بر وفق مرادت نباشه هر گوشه اش را بگیری باز میلنگه ماه رمضان داره تمام میشه، اینهمه سختی را آدم تحمل می‌کنه و لب بر هر چیزی می‌بندی که به یک آرامش برسی و حالا که این ماه هم تمام داره میشه می‌بینی این دنیا اینقدر تیره و تاره که نمیذاره آرامش داشته باشی... کاش اینهمه بیقرار نبودم، کاش اینهمه دلشوره...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 10:26
    به نام او چقدر سخت میگذره روزهایی که دلت از یک حرف میشکنه... چقدر سختته وقتی میبینی که همه امال و ارزوهات فقط نقشی بر آب شده و اینجاست که فقط خودت نفرین میکنی که خیلی چیزها را قبل از گرفتن تصمیم ات حس کرده بودی... ادم وقتی برای بار دوم اشتباهی را مرتکب میشه دیگه باید فقط سکوت کنه... دیگه همه چیز را از دست دادم و محکوم...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 08:26
    با نام یگانه آفریدگار هستی آخرین چهارشنبه سال نیز فرا رسید و تنها چهار روز دیگر به پایان عمر سال 1389 باقیمانده... تا این سال نیز با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش تمام شود و تنها خاطره‌های این سالل برایمان باقی خواهد ماند... به امید تجربه‌ای بهتر از زندگی در سال 1390... اشتباهات کمتر و خوشی‌های بیشتر
  • [ بدون عنوان ] جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 19:48
    وای خدایا کاش زودتر صبح بشه... عزیزم... فکر کنم تو این یک سالی که با هم هستیم امروز اولین روز جمعه‌ای بود که من بدلیل پاره‌ای از مشکلات نتوانستم بیام پیش‌ات و چشمام به این گوشی خشک شد تا زنگ بزنی بگی امروز تو بیا پایین من امدم پیش‌ات... امشب زودتر بخوابم تا زودتر صبح بشه و از دست اینهمه انتظار خلاص بشم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 18:47
    با نام یگانه آفریدگار هستی... اخرین مطلبی را که نوشته بودم را خواندم و بغض این چند روز مثل همیشه ترکید... یاد باد ان روزگاران یاد باد... زندگی ام داره رسم خوشایند اش را از دست میدهد و من ناتوان‌تر از همیشه به نظاره نشسته‌ام... کشتی ارزوهام داره به گل می‌شینه... یک سال و یک هفته از اولین روز آشنایی مان گذشته و لبالب از...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 00:31
    سلامی به زیبایی بارانی که امشب تهران را در آغوش کشید نمیدانم از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد... اینقدر مدت زمانی که هیچ جریانی را مرور نکردم گذشته است که نمی‌دانم این کلاف سردرگم زندگی ام را از کجا باید به رشته تحریر درآورم... چقدر نوشتن برایم امری غریب شده... شاید دلیل‌اش این باشد که...
  • یا تویی غار تویی... یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 22:34
    با نام او نمیدانم از کجا شروع کنم... این همه گلایه و این همه دلتنگی... این همه شکایت از روزگار... دلگیری از اینکه چرا تو این ایران همه زندگی خصوصی ات را با کارت قاطی میکنند... اینکه ما ایرانی های نازنین وارد حریم خصوصی زندگی دیگران شدن بخشی از زندگی روزمره مان است... اینکه آقایون در محیط های اداری برای لحظه ای تحمل...
  • از سر خط آغاز میکنم چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1388 00:19
    یا لطیف چقدر دلم پر از حرفه.... دیگه واقعا کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم و بگم چقدر از اینهمه نامردی آدمهای مرد نما خسته ام... وقتی از صبح که میرم سرکار و لحظه به لحظه صحنه های ازار دهنده میبینم بعداز ظهر که میخوام بیام خانه واقعا کلافه ام از روزی که داشتم... هرچی با خودم میگم که بیخیال این همه داستان های بچه گانه...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1388 23:47
    امروز اولین روز کار در سال ۱۳۸۸ شروع شد... بدک نبود تنها اتفاقی که به هیچ عنوان بوقوع نپیوست کار اداری بود... و همین سبب شد روز خوبی را همکاران در کنار هم تجربه کنند... ما سه کله پوک که نشستیم کلی با هم حرف زدیم... خدایا شکرت...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1388 00:40
    من از پارسال تا حالا سرماخوردم شدید و هنوز خوب نشدم.... نکنه تا آخرش خوب نشم....
  • سالی دگر آغاز شده است یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1388 00:26
    شیشه عطر بهار لب دیوار شکست و هوا پر شد از بوی خدا... چه دعایی کنم ات بهتر از این خنده ات از ته دل گریه ات از سر شوق سال نو شد و تا روزهایی نو را به یکدگر تبریک بگوییم... با دلی سرشار از امید و با لبانی خندان سالی پر از سلامتی و برکت را خواهانیم... سالی پر از شادی برای تمامی هموطنان خوب ایرانی... و سالی پر از افتخار...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 22:32
    با نام عشق دقیقا ان زمانی که احساس میکنی داری تو راهی میری که به بن بست خواهی رسید میبینی که یک راه جدید باز شده و تو تویه جاده پر از گل و بلبل داری قدم برمیداری.... عاشق لحظاتی هستم که نگاه خدا را حس میکنم.... جایی که حس میکنم دارم از پا می افتم و حس اش میکنم که دستم را گرفته داره کمکم میکنه که قدم هام را محکم تر...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 23:20
    امروز هم گذشت.... چقدر خیابان ها شلوغ بود همه در تکاپوی خرید... گل فروشی ها شلوغ... چه حس بدی داشتم وقتی رفتم تو مغازه ای تا کادویی که برای خواهرم خریده بودم را بدم کادو کنن... شاید یکی از بدترین لحظات ام بود که فهمیدم چقدر تنها ام... واقعا سهم من از این دنیای بزرگ چیه.... یک دنیا تنهایی تنها چیزی که همیشه باهام... و...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 00:54
    با نام او چقدر این زندگی مسخره است.... همین یکی دو روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که چقدرخوبه که محل کارم از طبقه چهارم به طبقه سوم منتقل شده و چقدر از این آرامش راضی بودم و کلی خدا را شکر می‌کردم... غافل از اینکه این عمر این روزها نیز مثل عمر همه خوشیهای دیگر زندگی ام کوتاه است و گذرا... و امروز باخبر شدم که باز...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1387 00:59
    با نام او ۱-۲ روز پیش تو اداره بحثی باز شد که برام جالب بود... بحث ازمایشهای خدا از بنده هاش بود اینکه چجوری در مواقع سختی ازموده میشیم... دارم فکر میکنم واقعا این اتقاف داره میافته یا نه ایا واقعا با تحمل بدبختی های این روزگا در حال سنجیده شدن هستیم یا نه واقعا این یک توجیه برای اینکه کم نیاریم و با امید ادامه بدیم.....
  • [ بدون عنوان ] شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 22:50
    امروز نیز گذشت... شد 2 روز...
  • نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد... جمعه 29 آذر‌ماه سال 1387 22:02
    وای... مردم و زنده شدم تا امروز گذشت... از صبح تو کتابخانه انگار تو برزخ بودم که دارن جونم و میگیرن درس خواندم و با خودم کلی حرف زدم... آخه من دیگه کسی را ندارم که براش پرچانگی کنم و همش حرف بزنم ... ذیگه کسی را ندارم که وقتی از اداره میام براش تعریف کنم چه اتفاقاتی برام تو اداره افتاد... ان هم همه حرفهام مو تا ته اش...
  • ای کشته که را کشتی.... پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1387 21:10
    چند وقت ننوشتم... چقدر دلم برای دفتر خاطراتم تنگ شده... چقدر نوشتن را دوست داشتم... چقدر با نوشتن خودم را تخلیه کردم و حالا بجایی رسیدم که نوشتن برایم سخت ترین کار دنیا شده و این حسرت همیشه با من است که چرا کسی که عاشق قلم بدست گرفتن و نوشتن است باید اینگونه شود.... باز هم کم اوردم... کاش زودتر صبح بشه حالم خیلی...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 01:28
    خدایا... واقعا صدام نمیشنوی... خدایا یعنی اینقدر گناهکارم که تا این حد باید تاوان پس بدم خدایا بخاطر کدام گناه ام داری عذابم میدی... چجوری داد بزنم که کم آوردم که حداقل تو بشنوی.. هیچ قسمت این زندگی آن چیزی نیست که تو زمزمه های شبانه ام بارها و بارها ازت خواستم... فقط دارم انجوری زندگی میکنم که دیگران ازم انتظار دارم...
  • عید شد... چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 14:33
    چقدر دلم گرفته که ماه رمضان تمام شد... نمیخوام ادا ادم مسلمانا را درآرم ولی واقعا ارامشی که تو ماه رمضان دارم دوست داشتنی برام. برای اینهمه آشفتگی زندگی ام لحظات دم افطار تنها وقتیه که بهم آرامش میداد... خداحافظ تا سال آینده!
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 01:15
    فردا روز دیگری در انتظار است.... و... من زندگی را از سر خط آغاز می‌کنم.... روز هشتم فصل دوست داشتنی ام پاییز آغاز شد.
  • 137
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5