-
هزاران بار منعاش کردم از عشق...
جمعه 7 شهریورماه سال 1382 22:11
صبح ۴ ساعت کلاس ریاضی داشتم و چقدر زود گذشت... چون من فقط حضور فیزیکی در کلاس داشتم و تمام مدت ذهنام در جای دیگر بود... و بعد از کلاس تمام مدت با خودم بودم تنهای تنها... و خودم را وبلاگ خوانی سرگرم کردم. یک وبلاگ به آدرس www.acetaminophen.persianblog.com برام میل کرده بودند و دیشب یکسر رفتم و از سبک نوشتناش خوشم آمد...
-
I wish life had an Undo key
جمعه 7 شهریورماه سال 1382 01:38
همزبانی نیست تا بازگویمش راز این اندوه وحشتبار خویش بیگمان هرگز کسی چون من نکرد خویش را مایه آزار خویش... بعد از یک هفته ساعت ۸ شب پا به تهران گذاشتم، اما با چه حالی برگشتم... من شبی را در بابل سپری کردم که هیچگاه در عمرم فراموشاش نخواهم کرد و تا عمر دارم حتی برای بدترین دشمنام هم خواهاناش نخواهم بود آن شب برایم...
-
کاش مرا دو بال برای پرواز بود...
شنبه 1 شهریورماه سال 1382 03:22
با نام یاور زندگیام ساعتهای اولیه روز شنبه اولین روز هفته و اولین روز ماه شهریور را آغاز کردم... فردا برای امتحانات ترم تابستان عازم بابل هستم و یک هفته آنجا خواهم ماند و امیدوارم هفته خوبی باشد و بتوانم امتحاناتام را خوب بدهم... واقعیتاش این است که بسیار زیاد خستهام... فقط دلم میخواهد سکوت کنم در ضمن اینکه خیلی...
-
خیال کردم تو هم درد آشنایی...
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1382 01:41
با یاد یگانه یاور انسانها بلاخره بخش نظرخواهی هم راه افتاد و امیدواریم که آرشیوها هم زودتر فعال شوند... به هفته امتحانات نزدیک شدم و شب زندهداریهای من آغاز شده است...از این سکوت شب لذت میبرم با اینکه این مجال را برای انجام آن کارهایی که مورد علاقهام هست که در شب انجام دهم، وجود ندارد اما باز هم از این سکوت که با...
-
دختر مو شرابی...
جمعه 24 مردادماه سال 1382 16:04
هو الطیف دیروز خانه بهارک بودم و حسابی خودم را شرمنده کردم... به قول بنده خدایی رفته بودم که گنجشک رنگ کنم... اتفاقا رنگاش هم بد نشد فقط مانده که بفروشیماش که آنهم مثل روز معلوم است که خریداری ندارد.... هفته آینده یعنی ۴ شهریور اولین امتحانام است و ۶ شهریور دومین امتحان و یا بعبارتی آخرین امتحان... اگر این دو درس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1382 01:27
با نام و یاد یگانه آفریدگار هستی ساعتی پیش از بابل برگشتم... خستهام و کلافه از اینکه توانایی حل مشکلاتام را ندارم. از اینکه به جایی رسیدم که دیگه نمیدانم باید چه کنم، و حال تنها نیاز دارم یک نفر کمکام کند و دستام را بگیرد و از این مهلکه نجاتام بدهد دیگه این مشکل دارد خستهام میکند و صبر را هم از دست دادهام...
-
خستهام از این کویر...
شنبه 18 مردادماه سال 1382 00:19
با نام او... واقعا خسته ام... با تمام وجود از این همه افکار درهم خسته شدم، دیگه تحمل ندارم این همه در ذهنام آشوب باشد... خدایا پس کی این افکار دست از سر من برمیدارند، آیا میرسد آن روز که اینقدر پریشان نباشم... و برای اینکه شبها به آرامش برسم مجبور نباشم اینقدر صلوات بفرستم تا خوابم ببرد، اما من مطمئن هستم عمر این...
-
امان از دست مریضی...
سهشنبه 14 مردادماه سال 1382 02:19
با نام او.... همه چیز حسابی با هم قاطی شده و من این وسط ماندهام که از کدام طرف میتوانم این کلاف پیچیده زندگی را از هم باز کنم، جدا سر نخ را گم کردهام. بنا به غیبت طولانی مدت اینجانب استاد ریاضی (۳) پیغام دادهاند که دیگه نروم سر کلاس... این دیگر همه چیز را کامل کرد... بعدازظهر این خبر مسرتبخش را گرفتم و کلی حال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 مردادماه سال 1382 11:05
با نام یگانه آفریدگار هستی دیشب با مراجعه به دکتر کمی مریضیام را جدی گرفتم چون گفت آبله مرغان در سن بالا خطر دارد و ممکن است به مغز بزند... و ۲ هفته کامل باید استراحت کنم و این شد که مجبور شدم این هفته از رفتن به بابل صرفنظر کنم و هیچکس نمیتواند تصور کند که این یک هفته نرفتن جقدر میتواند مرا از روند درسها عقب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 مردادماه سال 1382 14:58
هوالطیف شب قبل علت آن تب عجیب را بعد از یک دوش گرفتن متوجه شدم... هم خندهام گرفته بود و هم کمی عصبی شدم، در سن ۲۴ سالگی یک بچه ۳ ساله آبله مرغاناش را هم من انتقال داد.... و حالا قیافهام دیدنیتر از قبل شده (چون اساسا قیافه اینجانب همیشه دیدنی است) و امروز صبح هم باز پرسپولیس کلاس داشتم و با این قیافه و در کمال...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 16:04
هوالطیف دیروز به طرز کاملا غیرعادی تب و لرز شدیدی کردم... وسط تابستان اینگونه لرزیدن واقعا خندهدار است... اینقدر حالم بد شد که مجبور شدم بروم دکتر و بعد هم مادرام اجازه نداد کلاس پرسپولیس را بروم و توانستم عصر را استراحت بکنم... و بهتر شدم و مجددا نصفه شب این لرزها به سراغام آمد. یک هفته بابل هوا خنک شد، که من هم بی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1382 10:36
قشنگترین صدا بیا، بیا صدات را شنیدم عکس دو چشمهای تو را تو دفتر دل کشیدم قشنگترین صدا بیا که با صدات پر بگیرم زندگی را تو شهر عشق دوباره از سر بگیرم... بدجوری خرابام...دلم گرفته، که بدجوری زندگیام را مختل کرده... فقط باید صبر کنم... همه چیز درست خواهد شد. این مدت که اینجا بسته بود کلی دلم گرفته بود و نیاز به تخلیه...
-
صدایم کن، صدای تو خوب است...
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 16:21
هو الطیف بعد از ۴ روز از بابل برگشتم... و تنها ۳ روز در تهران خواهم ماند. خستهام...و تعطیلات بین دو ترم نیز این قدرت را نداشت که خستگی را از تنم بدرکند و روزهای آخر تنها به خستگیام افزوده شد. کلی درس دارم که باید بخوانم... کلاس زبان هم مجددآ شروع شده است و از جمعه کلاسهای فوقلیسانس هم به این همه مشغله افزوده خواهد...
-
قایقی خواهم ساخت...
شنبه 21 تیرماه سال 1382 02:03
با نام او... ساعاتی پیش از اصفهان برگشتم... و تنها میتوانم بگویم خستهام... اما نه از لحاظ جسمی تنها روحم خسته است و تنها به نیمکتی در گوشهای از این دنیای بیرحم نیاز دارم تا دقایقی هر چند کوتاه در افکار خود غرق شوم و این خستگی را از روح خود به در کنم...براستی درمانی برای جراحات روح وجود دارد؟؟؟ بدترین چیز در دنیا...
-
مرگ پایان کبوتر نیست...
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 14:33
هو الطیف کاش میشد مرگ را در قاموس زندگی از میان برد... کاش زندگی را پایانی همانند مرگ نبود تا هیچگاه به ماتم از دست رفتن عزیزانمان ننشینیم. اما افسوس که مرگ قانون اجتنابناپذیر زندگی ما انسانهای این کره خاکی شدهاست و ما همواره محکوم به پذیرش مرگ عزیزانمان هستیم و تنها تلاش میکنیم که یاد و خاطراتشان را از یادهامان...
-
تا فردا خواهم مرد...
دوشنبه 16 تیرماه سال 1382 17:03
هو الطیف نمرههای آنالیز به دانشگاه مرکزی رسید و فردا در دانشگاه خودمان خواهد بود... تا فردا من خواهم مرد... خدا به دادمان برسد.... فردا ساعت ۳:۰۰ تهران را ترک خواهم کرد برای ثبتنام... حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه میکنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شودی لحظه عزیمت تو ناگریز میشود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 تیرماه سال 1382 19:32
هو الطیف سلام... مدتها گذشت تا این اتفاق افتاد... در بدترین شرایط با دلشوره فراوان اولین صفحه را آغاز میکنم... روز چهارم تیر ماه با امتحان جبر2، امتحانات این ترم را پشتسر گذاشتم... در تمام مدت تحصیل در دانشگاه، هیچ درسی این قدرت را در خود نداشت که اشک بر گونههایم جاری سازد اما حال آنالیز با قدرت تمام این اتفاق را...