خانه عناوین مطالب تماس با من

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تنهایی فقط برازنده خداست
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • خرداد 1398 1
  • آذر 1397 1
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1391 1
  • بهمن 1390 2
  • شهریور 1390 3
  • تیر 1390 1
  • اسفند 1389 1
  • آبان 1389 2
  • آذر 1388 1
  • اردیبهشت 1388 1
  • فروردین 1388 4
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 3
  • آذر 1387 3
  • مهر 1387 3
  • شهریور 1387 1
  • تیر 1387 1
  • خرداد 1387 4
  • اردیبهشت 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • آذر 1386 1
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 4
  • شهریور 1386 6
  • آبان 1384 2
  • فروردین 1384 2
  • اسفند 1383 2
  • بهمن 1383 2
  • دی 1383 1
  • آذر 1383 2
  • آبان 1383 5
  • مهر 1383 1
  • شهریور 1383 3
  • مرداد 1383 5
  • تیر 1383 1
  • خرداد 1383 4
  • اردیبهشت 1383 2
  • فروردین 1383 4
  • اسفند 1382 7
  • بهمن 1382 7
  • دی 1382 2
  • آذر 1382 2
  • آبان 1382 2
  • مهر 1382 5
  • شهریور 1382 11
  • مرداد 1382 9
  • تیر 1382 5

آمار : 57286 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • فردا روز دیگری خواهد بود... شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 02:11
    با نام او نمیدانم این چه مرزی که شبها تا پاسی از شب بیدار میمانم و صبح با سختی از خواب بیدار میشم و تو محل کار از بیخوابی گریه ام میگیره.... امروز 11 روز از ماه رمضان گذشت... نتایج کنکور ارشد هم امد و قبول نشدم... چیزی که تمام ارزوهام بود انجام نشد... بقدری شوک بودم که دیگه گریه هم نکردم. با خودم فکر میکردم تنها چیزی...
  • آه ای دریغ و حسرت همیشگی... یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1387 23:13
    با نام آفریدگار زیباییها بازهم کم آوردم... بازهم وقتی بچه‌ها را می‌بینم آه میکشم... بازهم وقتی بچه خواهر و برادرم را بغل می‌کنم بغض‌ام می‌ترکه... ای کاش می‌توانستم با خودم کنار بیام که سهم من از این قسمت زندگی هیچ است... راستی... چه آه بزرگی که خسرو شکیبایی هم رفت...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1387 02:27
    بازهم بغض‌هام بی‌‌‌‌‌‌اراده من شکسته می‌شود و اشک‌هام رسواام می‌کند که چقدر دل تنگ‌ام... از دیشب تا به امروز کلی این بغض در سینه بالا پایین رفت و اشک‌ها جاری شد... باز هم روزگار دلتنگی‌ها و گلایه‌هام شروع شده.... باید هرچه زودتر بر این کشتی به گل نشسته تسلط یابم و روزهای خوش نزدیک خواهد بود...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 01:41
    باز امشب دلم برای زندگی ام تنگ شده.... زندگی که با عشق ساختمش و چه زود از هم پاشید.... وقتی یادم می‌یاد که هر تیکه از وسایل اش را با چه عشقی خریدم، هزار بار از خدا می‌پرسم چرا؟ خدایا خودت می‌دانی که روزی هزار بار شکرت می‌کنم ولی این حقم نبود... هیچکس هم که منو نشناسه تو که می‌دانی من کی‌ام... پس چرا اینجوری شد؟؟؟؟ این...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 01:37
    من بگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
  • زندگی را باید از سرخط نوشت... شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 01:05
    با نام او... روزها عجولانه از پی هم میگذرند. یک وقتهایی با خودم به این فکر میکنم که آیا این همان زندگی است که در ۱۸-۱۹ سالگی ام ارزو اش را داشته ام و آیا این لحظات همان لحظاتی است که در دوران نوجوانی آرزویش را داشتم... واقعا میشه امیدوار بود که آن زندگی را داریم که همیشه آرزویش را داشتیم... برای مدتی مجدداً برای درس...
  • من ۲۹ ساله شدم... پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 01:03
    چه اسفند ها آه چه اسفندها دود کردیم... برای تو ای روز اردیبهشتی... که گفته‌اند همین روزها میرسی از راه... دیروز ۲۹ امین روز تولدم را گذراندم.... چقدر زود دیر میشود... تا نگاه می کنی وقت رفتن است.... چقدر عمرمان با سرعت در حال سپری شدن است... و چه با سرعت روزها از پی هم می گذرند و فقط امیدوارم روزی را نبینیم که بابت...
  • نمی دانم چی میخواهم بگویم.... یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 01:34
    سلام... دوباره حالم قاطی کرده... ساعت ۲:۳۰ نصفه شبه و بعد از ۲ روز تعطیلی فردا باید دوباره بروم سرکار و هنوز بیدارم... خدا کنه فردا بتوانم زود از اداره بزنم بیرون که دوباره کتابخانه رفتن ها را شروع کنم... بدجوری پشتم باد خورده... مطمئنم امسال دیگه قبول ام... خدایا کمک ات را دریغ نکن... الان در حال حاضر باید خوابید...
  • با تو ام که داری به گریه ام میخندی... یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 01:57
    با نام عشق من... با زخم زبونها رفیق ام مرحم بزار با حرفات رو زخم عمیق ام با تو ام که داری به گریه ام میخندی... کاش میشد بیایی و به من دل ببندی... تنها بودن یه کابوس شوم... عزیزم کار دل نباشی تمومه عزیزم.... عزیزم نمیدانم چند روز و یا چند ماه است که ننوشتم... این همه مدت حرف نزدم که روزی که آمدم نخواهم تلخ بنویسم......
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 02:06
    با نام آفریدگار یک کلمه میگم تو شاید یادت نباشه که سال گذشته اولین برف سال چه روزیدید بارید.... شب عروسی بود...اما نمیخوام در خاطرم بمانه که عروس آن شب کی بود.... و حالا چه بلایی سرش آمده.... بازیها روزگار چه بد بازیمان میدهد.... وای که چه میچرخیم چه حسی میتوانم داشته باشم وقتی دانه‌های برف امشب را دیدم.... و ان شب چه...
  • تا نگاه میکنی چقدر زود دیر میشود... جمعه 18 آبان‌ماه سال 1386 23:56
    با نام او اصلآ نمیدانم ان چیزی را که درذهن دارم چگونه باید به زبان اورد... نمیدانم چگونه میتوانم ابراز کنم که چقدر سخت بود شنیدن خبر رفتم قیصر امین‌پور... هفت روز گذشت و هنوز وقتی عکسهایش را می‌بینم بغض می‌کنم بغضی که هنوز نترکیده...
  • رفتم و دیوانه شدم پنج‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1386 00:15
    با نام او یک هفته شد که از مسافرت برگشتم و با کلی روحیه دوباره کارها شروع شد اما اینجا آنقدر همه چیز آشفته است که با آن همه انرژی که داشتم خیلی زود تمام شد.... چقدر دوست داشتم که فرصتی فراهم می‌امد تا درباره قونیه مطالبی بنویسم ... اما دریغ... این هفته تمام انرژی که ذخیره کردم صرف کارهای عقب افتاده سازمان شد و فردا هم...
  • من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت.... سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1386 01:31
    به نام عشق دیروز از صبح با نام و یاد حضرت مولانا اغاز شد صبح برسر مزارش بودم که به کوتاه و مختصر نمیتوان درموردش صحبت کرد.... و شب هم در مراسم رقص سما که بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولدش برگزار شده بود حضور داشتم.... از خدا مجالی می خواهم که در اینباره بتوانم متنی تهیه کنم...
  • من غلام قمرم.... یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 00:19
    با نام حضرت عشق... اصلا برایم غیر قابل تصور بود که روزی در چند قدمی مقبره مولانا باشم.... و در این لحظه این اتفاق افتاد... آرزوهای آدمی چقدر کوچک و چه دستیافتنی است... چقدر حال خوبی دارم این شهر در آرامش فوق‌العاده ای بسر می‌برد... یکی از معدود شهرهای مذهبی ترکیه می‌باشد... از شدت شوق و ذوقی که بابت دیدار مولانا دارم...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 01:56
    با نام او در شرایطی که همه چیز بنظر روبه راه میرسد... بازم کم آوردم... بازم قاطی کردم... باز هم زود از کوره در رفتم... بعد از افطار حالم منقلب شد... تا کی این شرایط با منه... خدایا کمکم کن زودتر تو مسیر صحیح زندگی ام قرار بگیرم... دلم برای همه آن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم و در حال حاضر ندارم تنگ شده.... دلم آن...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 02:36
    هو الطیف امروز طی یک عملیات ضربتی رفتم اسکان و یکدستگاه دوربین عکاسی Canon مدل S5-IS خریدم... بیشتر از آن مبلغی بود که کنار گذاشته بودم اما مهمترین مسئله این است که از خریدی که کردم کاملا راضی هستم.... و این از همه مهمتر است ....
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 01:53
    با نام مهربان ترین عجب حکایتی دارد این دنیا... دقیقاْ در آن لحظاتی که احساس می‌کنیم که زندگی مان به آخر خط رسیده... بدون آگاهی من و تو آغازی دیگر در جریان است ...
  • زندگی شاید همین باشد... یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 01:03
    دقیقا شاید زندگی همان لحظاتی که اصلا انتظارش را نداریم....
  • به آرامی آغاز به مردن می کنی دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 02:31
    به آرامی آغاز به مردن می کنی به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر سفر نکنی، اگر چیزی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی . به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی، اگرهمیشه از یک راه تکراری...
  • امروز روز دیگری خواهد بود!! شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 01:43
    با نام یگانه آفریدگار هستی که تمامی وجودم از اوست عجب روزگاری شده... بعد از مدتها امروز اولین روزی بود که بطور کاملا نسبی حال و روز خوبی داشتم... شب با خانواده رفتیم سینما که فیلم جالبی بود امشب یک تصمیم داشتم و ان اینکه یک ایمیل چانانه به کسی بزنم که توان کمک کردنم را دارد و با این نیت هم به سراغ اینترنت آمدم اما...
  • تا نگاه میکنی چقدر زود دیر میشود... سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 00:20
    هو الطیف سلامم را جوابی ده که در شهر تو میهمانم.... یکسال و اندی گذشت... و چقدر زود گذشت... و تنها خدا داند که بر سرمان چه آمده و این بازی زمانه چه زیرکانه ما را به بازی گرفت و چه آسان از هر آنچه که ترس و واهمه داشتیم بر سرمان بارید و توان مبارزه برای جلوگیری این همه وقایع را چه عاجزانه از دست دادیم و حال ما ماندیم و...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 22:25
    دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر...
  • باز گشتی مجدد با دلی پر ز اندوه زمانه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 22:52
    با نام آفریدگار زیبایی ها پس از گذشت قریب به شش ماه برگشتم با کلی حرف با کلی درد با کلی اندوه با کلی گلایه از زمانه و هزاران اتفاقی که از من من ساخت.... به امید توِ
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1384 23:19
    با نام یگانه افریدگار هستی، روزها به سرعت از پی هم می‌گذرند و تا به عقب نگاه می‌کنیم روزهایی را می‌بینیم که تمام شده و امکان بازگشتی هم وجود ندارد... گویی همین دیروز بود که چشم به ساعت بودیم که مسافرانمان از راه دور برسند و حال ۴۰ روز گذشت و عزیزانمان برگشتند و چه روزهای سختی است... عادت در اغوش داشتن خواهرزاده‌هایم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1384 23:53
    با نام مهربانی عمر سال ۱۳۸۳ نیز با چشم برهم زدنی به پایان رسید و حدود یک ماه نیز از عمر اولین ماه سال ۱۳۸۴ نیز می‌گذرد... دلشوره، نگرانی و اضطراب اولین چیزهایی بود که سال ۱۳۸۴ با خود برایم به ارمغان آورده است... تمام آن اتفاقاتی که در پایان سال ۸۳ مرا برای ادامه این راه امیدوار کرده بود حال تبدیل به مواردی که شده که...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 17:05
    با نام عشق... روزهای پایانی زمستان و روزهای پایانی سال هم به سرعت از پی هم می‌گذرند تا ما هرچه زودتر به سال جدید نزدیک‌تر شویم... به امید یک سال خوب برای همه مردم ایران زمین. هفته آینده در همچنین لحظاتی خواهرم را در کنارم خواهم داشت، بعد از مدتی طولانی در کنار هم خواهیم بود... اصلا فکرش آن لحظه را هم نمی‌توانم بکنم که...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1383 21:19
    با نام خداوند مهربان با چشم بر هم زدنی به آخرین ماه سال هم رسیدیم و با چشم بر هم زدنی این چند روز باقیمانده نیز به پایان خواهد رسید... و این روزها همان روزهایی است که من و خانواده به مدت ۸ سال هرروز و هرروز آن را به انتظار نشستیم... دقیقا ۱۵ روز دیگر خواهرم بهمراه سه فرزندش بعد از ۸ سال به ایران خواهند آمد.... و تنها...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1383 19:36
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1383 22:20
    با نام دوستدار عاشقان اصلا نمیدانم چرا این مدت طولانی که گذشت هیچ گرایشی به نوشتن نداشتم نه در اینجا و نه در دفترم... راستش الان هم حال و هوای نوشتن ندارم ازصبح تا بحال دفترم را باز کردم بلکه دو سه خطی بنویسم اما هنوز این حس در من بوجود نیامده است که قلم در دست بگیرم و بنویسم و حال نیز نمیدانم چه شد که سر از اینجا...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 5 دی‌ماه سال 1383 19:12
    با نام او روزها به یرعت از پی هم می‌گذرند و روز به روز عشق من به تو بیشتر می‌شود و این عشق بی حد و مرز من مرا به وحشت می‌اندازد... وحشت از آن روز که دیگر تو را در کنار خود نداشته باشم ... شاید بتوانند تو را از من بگیرند اما هیچ کس نخواهد توانست خاطرات خوش بودن در کنار تو را از من بگیرد و من با همین خاطرات تا آخر دنیا...
  • 137
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5