خانه عناوین مطالب تماس با من

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تنهایی فقط برازنده خداست
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • خرداد 1398 1
  • آذر 1397 1
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1391 1
  • بهمن 1390 2
  • شهریور 1390 3
  • تیر 1390 1
  • اسفند 1389 1
  • آبان 1389 2
  • آذر 1388 1
  • اردیبهشت 1388 1
  • فروردین 1388 4
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 3
  • آذر 1387 3
  • مهر 1387 3
  • شهریور 1387 1
  • تیر 1387 1
  • خرداد 1387 4
  • اردیبهشت 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • آذر 1386 1
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 4
  • شهریور 1386 6
  • آبان 1384 2
  • فروردین 1384 2
  • اسفند 1383 2
  • بهمن 1383 2
  • دی 1383 1
  • آذر 1383 2
  • آبان 1383 5
  • مهر 1383 1
  • شهریور 1383 3
  • مرداد 1383 5
  • تیر 1383 1
  • خرداد 1383 4
  • اردیبهشت 1383 2
  • فروردین 1383 4
  • اسفند 1382 7
  • بهمن 1382 7
  • دی 1382 2
  • آذر 1382 2
  • آبان 1382 2
  • مهر 1382 5
  • شهریور 1382 11
  • مرداد 1382 9
  • تیر 1382 5

آمار : 57282 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 27 آذر‌ماه سال 1383 21:57
    با نام افریدگار زیبایئ ها همین چند ساعت پیش از سفر برگشتم... دیروز اولین سالگرد فوت مادر بزرگ‌ ام بود و رفته بودم اصفهان و امروز یک سال شد که ما را ترک کرد و این بار هم که رفتم اصفهان نبودش در خانه عمه ام کاملا محسوس بود و جای خالی اش ازارم داد و برای لحظه ای اشک را بر گونه هام جاری کرد... و این بار که رفتم اصفهان...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 18:26
    با نام آفریدگار زیبایی ها نمیدانم این چه حکمتی است که دقیقا ان زمانی که احساس می‌کنی همه چیز زندگی روند عادی خودش را طی می‌کند و دقیقا همان لحظاتی که حس می‌کنی همه چیز این زندگی بر وفق مرادت پیش می‌رود ناگهان اتفاقاتی پیش می‌آید که همه این احساسهای خوب را در چشم بهم زدنی بهم می‌زند... این روزها احساس می‌‌کنم چقدر به...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1383 23:28
    با نام افریدگار مهربانی ها امروز هم عمر ماه رمضان به پایان رسید و امروز هم روز عید فطر بود و رو به پایان است... راستی عید تان مبارک... راستی چه خبرها؟؟؟ میدانی من تازه فهمیدم که چقدر ادم بی جنبه ای هستم چون از اینکه به اسانی اب خوردن میبینمت اینقدر خر کیف ام که تو پوست خودم نمیگنجم... و این یعنی اخر بی جنبه بازی...:))...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1383 01:40
    با نام او ماه رمضان هم به روزهای اخر خود نزدیک می‌شود و این روزها روزهایی است که با تمام فشارهای کاری روزهای خوب و دوست داشتنی است روزهایی که اتفاقاتی را برای اولین با در عمرم تجربه کردم... گفتی دور مرا خط بکش کشیدم و حال تو در محاصره منی...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1383 20:51
    با نام عشق این روزها خیلی روزهای سختی است... روزهایی که از صبح تا شب به طرز افتضاحی کارهام زیاده... اما یک جورهایی اصلا خسته نیستم فقط و فقط بخاطر اینکه تو همیشه در چند قدمی من هستی و مرا همین بس است... زدودن تو از خاطرم نمایشی است مکرر که هر روزه در آن مرگ را پذیرفته ام....
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1383 22:50
    هو الطیف کاش می توانستم بفهمم حالم خوبه یا نه....اصلا نمی توانم بفهمم که چه ام شده.... هرچی فکر میکنم می بینم این رورها روزهایی است که باید خوشحال باشم اما خدای من چرا نیستم؟؟؟ چرا حالم اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر منقلب شدم؟؟؟ من اینهمه روزها و شب ها دلتنگ می شدم و حالا دیگه ان زمانی رسیده که از همه ان دلتنگی ها دور شدم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 8 آبان‌ماه سال 1383 20:57
    با نام او من عاشق این بازیهای عجیب و غریب زندگی هستم... واقعا این زندگی با ما انسانها چه می‌‌کند و چه زیبا ما را بازی می‌دهد... و این بازیها زیباترین بازیهای عمرمان خواهد بود که می‌توانیم تجربه‌اش کنیم... من و تو نزدیک به یک سال کیلومترها از هم دور بودیم طوریکه وقتی دلتنگ هم می‌شدیم نه مرا یارای آمدن به سوی تو بود و...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1383 20:30
    به نام یکتا افریدگار هستی با چشم بر هم زدنی فصل داغ و سوزان تابستان به اتمام رسید و ۱۵ روز نیز از آغاز پاییز هزار رنگ گذشت... پاییز آغاز شد اما هنوز از خود نشانی بهمراه نیاورده... هنوز بارانی نباریده است که باور کنیم که تابستان تمام شده... آن زمان که بالگ‌اسکای خراب بود و هرروز سر میزدم به امید اینکه مشکلاتش برطرف شده...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 01:37
    با نام یگانه افریدگار دلهای پاک روزهای داغ و سوزان تابستان رو به پایان است... و روزهای برگ ریزان پائیز را به انتظار نشستیم.... و من هر روز به این امید هستم که فرصتی پیش آید که بعد از ۴۵ روز دوری بازهم ببینمت... ولی مطمئنم فردای روز دیدارت بازهم دلتنگ‌ات خواهم شد.... روزهای عمرمان به سرعت برق و باد می‌گذرد و من و تو از...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 18:21
    ایا دلتنگی‌های آدمی را حد و مرزی هست!؟!؟!؟!؟؟
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 23:02
    با نام او انقدر دل تنگم که هیچ حد و مرزی ندارد و شدیدا دوست دارم که بنویسم اما از دوری و دلتنگی گفتن هم حدی دارد پس بهترین چیز سکوت است....
  • تنهایی‌ام را با تو تقسیم می‌کنم... سهم کمی نیست جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1383 22:36
    با نام او زدودن تو از خاطرم نمایشی است مکرر، نمایشی که هر روز، بارها در آن مرگ را پذیرفته‌ام...
  • تو که باشی همیشه بهار است... یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1383 22:29
    با نام او امروز عجب روزی بود، روزی دیگر از روزهای خوب خدا که فراموش نخواهد شد... امروز صبح وقتی در اتوبوس از پیچ و خم‌های جاده هراز می‌گذشتم تنها به آن لحظه‌ای فکر می‌کردم که قرار است تو را بعد از یک ماه و نیم ببینم و تو هنوز خبر نداشتی که من تهران را به نیت دیدار تو ترک کردم و این راه را بسوی تو می‌آیم و هر لحظه به...
  • what is the most important part of the body یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1383 21:02
    My mother used to ask me what is the most important part of the body. Through the years, I would take a guess at what I thought was the correct answer. When I was younger, I thought sound was very important to us as humans, so I said, "My ears, Mommy." She said, "No Many people are deaf. But you keep thinking about it...
  • هوا را بگیر از من، خنده‌ات را نه!!! جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1383 15:16
    هو الحق تا حالا به این فکر کردید که عشق چقدر آسان اشک‌ انسانها را درمی‌‌آورد... عاشق که می‌شوی خیال تو یعنی حکومت دوست....
  • تمام ترانه‌های بی‌نام تو ناتمامند! چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1383 23:24
    هو الطیف داشتم فکر می‌کردم در این روزها بهترین کار دنیا این است که هیچیز ننویسم... اما مگر می‌شود... دیگر حرف هم نزنم به حتم دق خواهم کرد این را مطمئنم!!!! اما... نه ما ادمها خیلی پوست‌ کلفت‌تر از آن چیزی هستیم که همیشه در ذهن داریم و زمانهایی می‌رسد که فکر می‌کنیم دیگر نمی‌توانیم ادامه بدهیم اما همچنان با تمام سختیها...
  • بعد از تو، من چگونه، این آتش نهفته به جان را خاموش می‌کنم! یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1383 21:11
    با نام افریدگار عشق بعد از مدتی مدید قصد نوشتن کردم... و تنها به این فکر میکنم که برای چه کسی بنویسم تو که خود همه حرفهایم را میدانی... تو که لحظه به لحظه زندگی مرا به خود اختصاص داده‌ای... تو که لحظه‌ای فکر مرا به حال خود رها نمی‌کنی... تو که بعد از خواهر سفر کرده‌ام تنها کسی هستی که دلم برای دیدارش تنگ می‌شود و هر...
  • بهترین چیز نگاهی است که از خاطره عشق تر است یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 20:00
    با نام او کوچه شهر دلم از صدای پای تو خالیه نقش صد خاطره از روزهای دور عابر این کوچه خیالیه به شب کوچه دل دیگه مهتاب نمی‌یاد توی حجله‌ی چشام، عروس خواب نمیاد کوچه شهر دلم بی تو کوچه‌ی غمه همه روزهاش ابریه روز آفتابیش کمه عم تنهایی داره، کوچه دل بدون تو همه شعر دفتر من مال تو برای تو بوی دستای تو داره غربت دستای من یاد...
  • تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 19:58
    با نام آفریدگار عشق صدایم کن صدای تو ترانه است کلامت آیه‌هایی عاشقانه است تو را من سجده سجده می‌پرستم که سر بر خاک بر زانو نشستم کاشکی فقط و فقط یکنفر در این دنیا به این بزرگی پیدا می‌شد که بفهمد من چی می‌گم و چی می‌کشم... باور کن که حالم بهم می‌خورد وقتی بهم می‌گویند منطقی باش!!! آخه یک نفر پیدا نمی‌شه فقط به من بگه...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 07:54
    دردهای من جامه چکامه نیستند تا به رشته سخن درآورم
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1383 06:33
    با نام او نمی‌دانید چه لذتی دارد که برای استفاده از اینترنت مجبور بشی که ساعت ۵ صبح از خواب بیدار بشی که بتوانی میل‌هایی را که نخواندی و میان آنها فقط به دنبال این هستی که کاری را که پیگیر اش هستی بلاخره نتیجه بدهد.... بعد در شرایطی که دلت پر می‌زند که بروی یک ذره دیگر بخوابی مجبور بشی که لباس بپوشی و بری سر کار......
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1383 21:18
    هو الطیف اندر دل بیوفا غم و ماتم باد آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیده‌ام مرا قند چه سود گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دل است بند بر پام چه سود به امید یگانه آفریدگار هستی...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1383 19:36
    با نام آفریدگار عشق به معنای واقعی کلمه نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم... فقط می‌دانم که پر از حرفهای نگفتنی هستم... روز ۱۷ اردیبهشت هم آمد و رفت و تنها یک سال به سن من افزود... شاید به جرات بتوانم بگویم که امسال روز تولدم از همه سالها بهتر بود از همه سالها... شاید نتوانی باور کنی که دیدار کسی که دوست‌اش داری چقدر...
  • باید عاشق شد و رفت، چه بیابان‌ها در پیش است... پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1383 22:15
    هو الطیف می‌گویند... همه جوان‌ها بالاخره یک روز عاشق می‌شوند ولی همه زندگی به همه عشق ختم نمی‌شود. معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی‌کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی‌زند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می‌کند. و باز می‌گویند... ستاره‌ها به تمامی مردها و زن‌هایی که یک وقت عاشق بوده‌اند می‌‌خندند و تمام...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1383 00:26
    با نام او بعد از مدتهای طولانی توانستم به اینجا بیام... نمی‌دانم چه مشکلی بود که این مدت نتوانستم ای صفحه را باز کنم و امشب بعد از مدتی طولانی این انفاق در شرایطی افتاد که شدیدا دلم گرفته است... و چون بعید می‌دانستم که بتوانم اینجا مطلبی بنویسم کلی در دفتر خاطرات‌ام با خودم درد و دل کردم و کلی با خودم خلوت کردم و کلی...
  • حیف که با دنیای دست‌ها آشنا نشدی... پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1383 23:59
    یا هو ببین! دست‌‌های ماهت را در دست‌های سرد و لرزان‌ام حس نمی‌کنی؟ دستهایت را گذاشته‌ام روی سینه‌ام، برده‌ام توی گریبانم، گذاشته‌ام روی قلبم تا حرف‌های مرا با دست‌های خودت بشنوی، باور کنی، نمی‌شنوی؟ احساس نمی‌کنی که قلبم چقدر پیش‌ات التماس می‌کند؟ چقدر عذرخواهی می‌کند؟ چقدر گریه می‌کند؟ چقدر بی‌تابی می‌کند. دستهایت...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1383 23:16
    با نام یگانه آفریدگار هستی چگونه آغاز کنم سالی نو را؟ چگونه آغاز کنم روزی نو را؟ چگونه آغاز کنم اولین برگ دفتر خاطرات‌ام را؟ و در اولین پست وبلاگ‌ام در سال نو چه باید بنویسم؟ هیچ وقت هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد امشب دلی کشیده‌ام شبیه نیمه‌ی سیب که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگ‌ها ناپدید ماند...
  • از صدای سخن عشق نشنیدم خوشتر چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1382 23:29
    هو المحبوب آخرین روزهای زمستان هم سپری می‌شود... در حالی به روزهای بهاری نزدیک می‌شویم که ۲-۳ روز است که شهرمان را برف سفید پوش کرده است، و شهر تهران در آخرین روزهای زمستان چهره زمستانی به خود گرفته است. و امیدواریم که این برف آخر سال نشانی از خوش‌یمنی برایمان به ارمغان داشته باشد... امیدواریم که سالی را که در انتظار...
  • بلاخره تمام شد... یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 23:57
    با نام او به معنای واقعی کلمه بلاخره فارغ‌التحصیل شدم و حتی تمام تصویه حساب‌هایم را هم با دانشگاه انجام دادم... می‌دانم باید خوشحال باشم، اما نیستم... و ذره‌ای احساس رضایت نمی‌کنم... و حال عمر سفرهای هر هفته‌ام به بابل به انتها رسید و باید از شهر بهارنارنج خداحافظی کنم...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 22:20
    یا هو من به یک احساس خالی دلخوشم، من به گلهای خیالی دلخوشم، گرچه اهل این خیابان نیستم، با هوای این حوالی دلخوشم. بهترین چیز دنیا دلخوش بودن با ساده‌ترین چیزهای دنیا است...
  • 137
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4
  • 5